.:Me With You:.
Saturday
 
دست‌هايم را مي‌گيريم که قبل از خدانگه‌دار نگويم دوستت دارم.
 
Friday
 
چهارشنبه،
وقتي ِ استاد ِ برنامه نويسي اومد توي کلاس،
اون خودکار ِ من رو انداخت روي زمين،
من با دفترچه سورمه‌اي‌ام کوبيدم توي بازوش،
استاد نگاه مي‌کرد.

يه کوئيز گرفت،
ما کلي خنديديم،
با يادآوري ِ کوئيز ِ اسمبلي که به مدار منطقي ربط داشت و همه صفر گرفتن به جز چهار تا از آقايون که يکي‌شون ترم ِ پيش مدار منطقي رو پاس کرده بود،
من صفر ِ زهرا رو صبح ِ چهارشنبه توي کتاب‌خونه هنري کردم،
بچه‌ها شب برگه‌ي نازنين رو چيبونده بودن به ستون ِ وسط ِ خونه،
استاد ورق مي‌زد و بدون ِ نيم نگاه به همه صفر مي‌داد.

پونزده دقيقه وقت داد براي کوئيز.
برگه‌ها رو تحويل داديم
شروع کرد به درس دادن
اون تابستون کلاس ِ c رو گذرونده بود،
منم که خداي برنامه‌نويسي!
کلاس روي شاخ ِ ما دو تا مي‌گشت.
نشسته بوديم رديف ِ اول،
هي مي‌خنديديم،
هي به سوالاي استاد جواب مي‌داديم،
هي مي‌زديم توي سر و کله‌ي هم.
مختصري هم مي‌خنديديم به اين مسئله که استاد خنديدن بلد نيست.

مي‌شينه روي صندلي،
بند کفشش رو باز مي‌کنه و دوباره مي‌خنده
من و اون تا پنجشنبه ظهر همچنان مشغول قربون‌صدقه رفتنيم!

يه سوال مطرح مي‌کنه.
بعد يه بحثي پيش مياد
بعد دوباره سوال رو تکرار مي‌کنه
من حوصله‌ي چرت و پرتاي بچه‌هاي خنگ رو ندارم!
هنوز حرفش تموم نشده،
دستمو مي‌برم بالا که جواب بدم
مي‌گه بيا بنويس پاي تخته
وقتي مي‌شينم
بچه خنگه مي‌گه ايراد داره
اون يکي مي‌گه جواب نمي‌ده
بعد بحث مي‌شه
آقاي استاد به قاعده‌ي پنج دقيقه نشسته و نگاه ِ چهار خط نوشته‌ي من مي‌کنه
بعد مي‌گه درسته
نمي‌تونم جلوي خودمو بگيرم و موذيانه پوزخند نزنم.

اون دختره که آخرش بود.
بابا بلدي
فهميديم مي‌دوني اول ِ برنامه بايد متغير تعريف کرد و main نوشت.
به خدا اين فقط آموزش ِ دستور ِ for … بود نه ديزاين ِ برنامه.

آخي! آخر ِ کلاس وقتي يه ربع مونده به چهار و شديداً به استاد اصرار مي‌کنيم که تعطيل کنه، بالاخره مي‌خنده! نازي!!!
 
 
ظهر ِ آفتابي ِ جمعه،
کولي پشتي‌ام را مي‌اندازم روي دوشم
از خانه‌ي اين خواهر
به خانه‌ي آن خواهر
با خودم خلوت مي‌کنم
و با تو
در ذهن‌ام
 
Thursday
 
پنجره‌ي حرف‌هاي ناتمام باز است و من نشسته‌ام مست از حضور ِ تو
خداي نيمه‌شب‌ها را دوست دارم. دوستم دارد انگار.
حضور ِ لرزان ِ نيمه‌شب‌ها را دوست دارم.
کتابي که مي‌خوندم،
دير يا زود ِ آلبا دسس پدس
يه جاييش نوشته
.. با تلخي دريافتم که پيترو هرگز به من حسادت نکرده است. هرگز به من مظنون نشده بود. هيچ وقت هم از عشق حرف نزده بود. هر دوي ما حس مي‌کرديم که کلمات عاشقانه براي اين حسي که ما را به هم مربوط مي‌کند، کافي نيست. اگر به غير از اين بود اصلاً اين عشق را شروع نمي‌کرديم. من و او هر دو مي‌دانستيم که آشنا شدن با يک مرد يا يک زن ِ ديگر چيزي را در زندگي عوض نمي‌کند. پيترو هرگز به من نگفته بود زيبا هستي.
از بعضي نوشته‌هاي آلبا دسس پدس خيلي خوشم مياد.
خيلي راحت افکار ِ يه زن رو انتقال مي‌ده
فکر کنم اول يا دوم ِ دبيرستان بودم که دفترچه‌ي ممنوع رو کشف کردم
تا چند روز مبهوت‌اش بودم
فوق‌العاده هنرمندانه زندگي ِ يه زن ِ چهل و پنج ساله رو به تصوير کشيده بود.
يعني
يه جورايي حتي مي‌تونست آدم رو به وحشت بندازه
مممممم
مي‌خوام بگم
پنجره‌ي حرف‌هاي ناتمام باز است و من نشسته‌ام مست از حضور ِ تو ..
 
 
توي دانشگاه هر وقت سرفه مي‌کنم راضيه بهم مي‌گه معتاد
نفس کشيدن سخته

لاک ِ نارنجي

سيگار ِ دوم و آخر
آخر تا آخرين روز ِ عمر

من اون تصوير ِ توي ذهنم رو هنوز مقدس نگه داشتم.

يه دوستي داشتيم،
با هر پسري دوست مي‌شد خودش رو توجيه مي‌کرد که مي‌خوام کمکش کنم.
شديداً نفرت‌انگيز بود.

من
..
هيچي

عجيبه
ديگه دوست ندارم بهم بگي دوستت دارم
قربون ِ دستت همچين مي‌زني تو پر آدم : جدي نگير، موقع ِ مستي بود.
بازيه؟

ولم کن
تو رو خدا ولم کن
فرار مي‌کنم
يه جايي که دستت نرسه
ولم کن
تو رو خدا ..

ممم
هرکي پاييزانو بخونه خيال مي‌کنه من چي!
نه بابا
خوبم
صبح سرد بود
نشستم کنار ِ پنجره
بازش کردم
باد مي‌اومد
موهامو به هم ريخت
دستامو منجمد کرد
استخونامو لرزوند
يکي از خوشگل‌ترين صبح‌هاي اين آخريا بود
جهنم ِ د ي ش ب

اي بابا
تازه گرم شدم
خواهر کوچيکه اومده بازي کنه
خدا به داد برسه
منم بوي دود مي‌دم!
 
Tuesday
 
بوي عموجان را مي‌دهم که آقاي پدر خيلي بدش مي‌آيد.

مي‌دانستم دخترک ِ توي ذهنم معتاد است، ديگر نمي‌دانستم جسمم را هم معتاد کرده که راحت مي‌نشينم و غرق ِ دود مي‌شوم. سرفه هم نمي‌کنم و گلويم هم درد نمي‌گيرد.
دست‌هايم آن‌قدر مي‌لرزند که تمام عکس‌هايم از ماه ِ امشب خراب مي‌شوند.
گلويم بوي تلخي مي‌دهد.
A85 نبود. Power Shot SD10 DIGITAL ELPH به‌اش مي‌گويند.
من ديوانگي کردم، نه؟
ساعت چهار ِ بامداد است.
من اصلاً بيدار شده بودم که تمرين‌هاي مدار منطقي را حل کنم
و همين‌طوري نشستم و نگاه ِ تو کردم که نگران خيره شده‌اي به من

نبايد .. مي‌دانم که نبايد.
ما چهار نفري مي‌توانيم بخنديم.
چسب مي‌زنم روي انگشت ِ دردناکم،
و مي‌گويم که ما چهار نفري مي‌توانيم بخنديم.
بغض بايد بيايد و هق‌هق اما
نمي‌آيد
من بي‌اعتنا به تمام ِ دنيا تکيه مي‌دهم به ديوار و خاکستر را پخش مي‌کنم روي موزائيک‌هاي بالکن

عکس ِ تو را گذاشتم در کيفم که دلم تنگ که بشود، در بياورم و نگاه کنم.
اما
اما
..

هنوز سرما مانده در وجودم
ياد ِ حرف ِ تو مي‌افتم و مي‌خندم
آن‌قدر حضورت آرامش مي‌دهد به اين روزهايم که خدا مي‌داند
از تو پرسيده‌ام عوض شده‌ام و گفتي نه
عوض شده‌ام
تو نشنيده‌اي؟
من درونم ديگر فرياد نيست
تمام‌اش زمزمه‌ي دوستت دارم است و بس
دخترک اعجاز ِ حضور را خوب مي‌فهمد که يعني چه
حتي با اين خستگي و کم‌خوابي و غصه‌هاي گاه به گاه
باز هم يادش نمي‌رد
که در ذهنش بگويد
که دوستت دارد ..
 
 
مي‌زنم زير ِ خنده: اين فقط يک experience ِ ساده است.
راضيه از وقتي سيگار را مي‌گذارم توي کيفم غر مي‌زند تا سه خيابان بالاتر. بعد مي‌زنيم به در ِ خنده. مي‌گويد پس فردا بچه معتاد ميشه مياد دانشگاه، بعد هم مي‌گه من زنگ مي‌زنم به مامانت مي‌گم کيف‌ات رو بگرده.
مردک ِ هرزه آن طرف ايستاده و با پوزخند نگاه مي‌کند و لابد به دلش افتاده دختري که مي‌ايستد و خونسرد دو نخ سيگار مي‌خرد، چيزهاي ديگر را هم مي‌گذارد در ويترين و هاي آدم‌ها من متعلق به همه‌ي شما هستم.
چشمم که به جعبه‌هاي رديف و منظم ِ سيگار توي دکه‌ي روزنامه‌فروشي مي‌افتد، مي‌ايستم و دو نخ دان‌هيل مي‌خواهم. پسر با تعجب و تاخير مي‌دهد دستم.

هنوزم، ميشه قرباني ِ اين وحشت ِ منحوس نشد
مي‌شه تسليم ِ شب و اسير ِ کابوس نشد
مي‌شه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم، مي‌شه عاشق شد و از ستاره مايوس نشد


روزهاي کابوس را با خنده‌هاي دهشتناک مي‌گذرانم
همه‌ي دخترها از وقتي من زبانم باز شده بي‌ادب شده‌اند
من استقبال مي‌کنم
بالاخره به يک چيزي بايد خنديد و چه چيزي بهتر از حرف‌هاي هرزه و توصيف ِ آدم‌ها
اين روزها
من تمام ِ پسرهاي دانشگاه و تمام دخترهايي که دوست‌شان هستند را شناخته‌ام
يک عالمه آدمي که قبل‌ترها کفش‌هايشان را ديده بودم و حالا صورتشان
و يک عالمه حرف‌هايي که قبلاً نمي‌گفتم و حالا مي‌گويم و باکي‌ام هم نيست که ديگران چه فکر کنند
و يک عالمه خنده هست به آدم‌ها.
من
اين روزها
در مرز ِ ديوانگي
دست و پا مي‌زنم
اما انگار
که هيچ سرزميني ماوايم نباشد

خيلي خنديديم
توي اتوبوس، صندلي آخر، من يک سو نشسته‌ام، او سوي ديگر. ماشين به آن بزرگي را گذاشته‌ايم روي سرمان. آن‌قدر مي‌خنديم که خدا مي‌داند. اصلاً نمي‌دانم چه‌مان شده ما دوتا. از صبح همين‌طور حرف بار ِ هم مي‌کنيم و مي‌خنديم. يک چيزي مي‌شود که از آن سر ِ اتوبوس داد مي‌زنم: ما دو تا خيلي احمقيم! مي‌گويد چرا جمع مي‌بندي؟ مي‌خندم: باشد، پس تو خيلي احمقي.

مادربزرگ با آقايان مي‌خندد.

کنار ِ پنجره: باد ِ سرد. مي‌لرزم، سرخوشم.

زندگي پر شده از رنگ‌هاي نوستالژيک، بوهاي نوستالژيک، طعم‌هاي نوستالژيک، صداهاي نوستالژيک، قصه‌هاي نوستالژيک...
يادم مي‌آيد که چقدر عاشق ِ الدوز و عروسک ِ سخنگو بودم.
يادم مي‌آيد که چقدر مي‌ترسيدم و غصه‌ام مي‌شد وقتي که آقا کلاغه‌ي الدوز و کلاغ‌ها مي‌مرد.
يادم مي‌آيد که افسانه‌ي محبت را دوست داشتم،
آدم‌هايي که همديگر را دوست دارند ..

- سيمين با اتود ضرب بگير روي تخته شاسي و من پلنگه مي‌خونم.
لاي صندلي‌هاي سرويس ِ دانشگاه ايستاده‌ايم و حرف مي‌زنيم. مختصري مرور ِ خاطرات و بعدتر که مي‌نشينيم، نقشه‌هاي جديد.
- بيا پول بذاريم روي هم يه 206 بگيريم مجردي بريم مسافرت.
دست مي‌کنم توي کيفم و اسکناس ِ دويست توماني در مي‌آورم: بيا اين دانگ ِ من. اول مي‌گويد: منم يه پنجاهي مي‌ذارم روش. کافيه ديگه؟ بعد مي‌گويد: بقيه‌اش رو بهت پس مي‌دم.
بعد قرار مي‌شه وقتي شوهر کرديم بفروشيم‌اش و با پولش، تو يه پرشيا بخري و من يه سيلو

سر کلاس استاد داره خودشو با چيزايي که هر روز و هر روز تکرار مي‌کنه، جر مي‌ده.
من فکر مي‌کنم
فکر مي‌کنم
فکر مي‌کنم

لاي دفتر چشمم مي‌افتد به يک يادداشت لابه‌لاي بقيه:
سه‌شنبه 21/7/83
کاري ندارم خداها قرعه‌‌ي امروز را به نام ِ کدامشان زده‌اند. امروز در تقويم ِ من يک‌شنبه بود.

و يادم مي‌آيد که
يادم مي‌آيد که
يادم ..

براي ديدن تو ثانيه‌ها رو مي‌شمارم
براي ديدن تو من از يه دنيا دل مي‌برم
براي ديدن تو هزاربار مي‌ميرم
براي ديدن تو
دوباره من جون مي‌گيرم

..

بامزه اس
زندگي رو عرض مي‌کنم به طور ِ کلي.

دسته‌جمعي از در ِ دانشگاه مي‌ريم بيرون
آقاي آلماني با موبايل حرف مي‌زنه
لحظه‌اي که از کنارش رد مي‌شم، مي‌گه خداحافظ.
پنج قدم آن طرف‌تر من آسفالت ِ داغ را با حرص لگد مي‌کنم: زهرمار و خداحافظ. درد و خداحافظ. خب معلومه داشته با دختر حرف مي‌زده.
دخترها مي‌خندند و دلداري مي‌دهند
من فکر مي‌کنم که خب، بگذار فکر کنند اين که بند ِ کوله‌پشتي‌ام را در دست مي‌پيچانم مال ِ همين است.

بغض.

صبح مي‌نشينم به خواندن ِ جلد ِ پنج ِ بچه‌هاي بدشانس که تازه براي خواهر کوچيکه خريده‌ام و هنوز به‌اش ندادم. گريه‌ام مي‌ايد. به خدا که گريه‌ام مي‌آيد بي‌دليل به حرف‌هاي اسنيکت.

يک وقتي، يک روزي، يک جايي .. شايد.


Where, where is my gipsy wife tonight?


شب‌ها .. شب‌ها ..

يک عالمه کتاب .. و اين رخوت ِ مزخرفي که دست‌هايم را بسته.

حرف‌هاي بامزه‌ي قديمي. جرقه‌هايش را کشف مي‌کنم.
هيچ حسي ندارم.
انگار مرده‌اي که در گور تکانش مي‌دهند.

Too early for rainbow, too early for the dark …


توي خيابان سوت مي‌زنم. کنار ِ پل و روي پل و در خلوت ِ هميشگي. من اين باد ِ خنک ِ صبح‌گاهي که وجودم را درهم مي‌ريزد را دوست دارم.
من اين درهم ريختگي را دوست ندارم اما.
 
 
چند روز پيش نوشته بودم:

هر لحظه
هر لحظه ديوانه‌تر مي‌شوم
ديوانه‌ي تو ...

همان وقتي بود که دستم را گرفتي.


صبح ساعت ِ پنج و نيم مي‌خوابم با اين نيت که ديگر دلم نمي‌خواهد کلاس ِ آمار ِ امروز را ببينم.
هشت بيدار مي‌شوم
با لذت ِ صبح ِ رخوت‌ناک
با خواب‌هاي پريشان و درهم
با چشم‌هاي باز و سقف ِ صورتي

استاتوس مي‌زنم a light morning و فکر مي‌کنم سه‌شنبه‌ي هفته‌ي پيش از آن يک‌شنبه‌هاي تمام عيار ِ سال ِ پيش بود. بخت بزند و امروز چه روزي باشد.
يک دوست ِ کوچک کشف مي‌کنم.
يک دوست ِ قديمي کشف مي‌کنم.
صفحه‌هاي رنگ به رنگ را باز مي‌کنم و از تنهايي لذت مي‌برم، با اين فکر که از هشت و نيم گذشته و حالا تو نشسته‌اي نامه‌ي مرا مي‌خواني و از خودت مي‌پرسي آن جمله‌اي که دوستش داشتم کدام بود و نرم‌نرمک خنده مي‌نشيند روي دلم.
بعد مي‌آيد و سلام هم مي‌کند و من مي‌مانم جواب بدهم يا نه.
جواب مي‌دهم و حرف ِ حسابي که مي‌فهمم اين است که شاکي نبايد باشم و يک روزي اگر که برسد، دليلش را مي‌فهمم
يک شک ِ طولاني ريشه مي‌دواند در دلم
قلبم تير مي‌کشد
مي‌پرسم کسي خواسته بود؟ مي‌گويد نه. باور نمي‌کنم.
بعد بهانه‌ي هميشگي را مي‌آورم که مي‌خواهم بروم.
و بعدتر دليلي به ذهنم مي‌رسد که همه چيز را توضيح مي‌دهد براي خودم
اين که شروع کردم و هم‌قدم بودم تا آخر ِ راه
اين نبود که بخواهم تجربه کنم يا چيزي بفهمم يا لذتي در کار باشد
همه‌اش براي اين بود که ببينم آدم‌هاي جديد مي‌توانند جاي تو را بگيرند يا نه
مي‌توانند ذهنم را آن قدر پر کنند که خيال ِ تو برود و بازگشتن نتواند يا نه
مي‌داني که. هنوز من و تو ميانمان جاده‌ها کشيده شده که گذشتن‌ و گذاشتن‌شان مرد مي‌خواهد
من دوباره به شک افتاده‌ام
از همان‌ها دور و نزديکمان مي‌کند
حالا هيچ
بعدتر چه؟
نمي‌شود خط کشيد روي اين سوال که بعد چه مي‌شود
اين‌طور که ذره ذره روح‌ من و تو در هم فرو مي‌رود و واحد مي‌شود،
چه وقت بايد بگوييم خداحافظ؟
چطور بايد بگوييم خداحافظ؟

امروز هيچ روزي نبود.
اما امشب هست
امشب تا صبح بيدارم.
 
Friday
 
يه بار ِ ديگه حرفاتو مي‌خونم.
به خودم مي‌گم اَ خدا
من واقعاً نمي‌خوام همچين کاري بکنم
نمي‌تونم
چطور تونستم اينقدر جلو برم؟

دلم گريه مي‌خواد
چون تو هستي
چون ناراحتت کردم
چون ممکن بود آدمي بشم که ديگه تو نخواي دوستش داشته باشي
يا نمي‌دونم
دلم گريه مي‌خواد
با يه خواب ِ طولاني...
پر از رخوت.
 
Thursday
 
آي آي خوشگل خانوم
رانده‌وو بيا سر کوچه‌مون...!
مي‌دوني از کجاش خوشم مياد؟
Let me know that she's mine, mine
يه حس ِ مالکيت ِ کاملاً احمقانه و غير قابل تصور.

آي من اون 9 سانتي‌متر روي نقشه رو سياه ِ سياه مي‌کنم يا سفيد ِ سفيد!
حالم رو به هم مي‌زنه شديداً جديداً.

مخشاتو نوشتي راضي جونم؟
هي همين‌طوري مي‌خنديم.
امروزم بدون خداحافظي زدم بيرون که دير نکنم.
رسماً حالت تهوع.

تلفنه هنوز گوشه‌ي ميزه.
اون‌جا که کز کردم و با هم حرف زديم.
مي‌گم مامان بابات ديشب خوابيدن اصلاً؟
اين‌جوري که از يازده تا يه ربع به يک حرف مي‌زديم و هر ده دقيقه يه بار هم قطع مي‌شد. وسط ِ حرفاي سکسي و احساسي و سياست و انقلاب و فاطي کماندوي مخفي و همه و همه.
اوين خوش مي‌گذره ها
پايه‌ي اعدام هستم. جوري که خوب نگاه کني و باورت بشود که واقعي است.

واي ولي...
ولي تو يه جمله از اون پستت رو هزار بار و هزار بار گفتي و من هردفعه توي ذهنم تکرارش کردم و جيغ کشيدم.
توي ذهنم جيغ کشيدم.
اين‌قدر که صداي ذهنم گرفت و تارهاي صوتي‌اش پاره شد.

همين‌جوري توي ذهنم دارم مي‌گم هرزه‌ي کثافت.
مخاطبش هم قراره چي؟
هاه
مسخره است.
دو نفر آدم
يکي به اون يکي مي‌خنده
اون يکي از اين يکي حالش به هم مي‌خوره
اون وقت اين دو تا
...
هوم؟

آلماني رو به سيمين نشون مي‌دم
تاييدش مي‌کنه
فقط مي‌گه قدش کوتاست
خب منم همچين نردبون دزدي بلد نيستما!!!

شنبه هم ايشالله ببريم پيروز رو نشونش بديم
به طرز دردآوري قيافه‌اش شبيه توئه
اين‌قدر که هر وقت مي‌رم توي مغازه‌اش همينجوري زل مي‌زنم بهش و دلم برات تنگ ميشه
حتي عينکش
پووووف

حالا جداً واسه چي؟
مثه اين مي‌مونه که داري توي يه خيابون راه مي‌ري، و مي‌دوني آخرش به کجا مي‌رسه، اما نمي‌دوني واسه چي داري مي‌ري اون‌جا
خواستن و نخواستن
مسئله‌اي هم نيست

آقا هي يادم مي‌افته و خنده‌ام مي‌گيره
يعني اولش تو فقط اعصابت خورده
بعد که بگذره کم کم نکات خنده‌دار نمود پيدا مي‌کنن و مي‌ترکي از خنده.
مثه اون وقتايي که وسط خيابون يه دفعه نيمچه لبخندي مي‌زنم و سرم رو مي‌اندازم پايين.
حالا همون‌جوري از خنديدن خجالت مي‌کشم!
ولي آي شنبه براي سيمين تعريف کنم با description و بخنديم! آي بخنديم! آي من گوشه‌ي ناخونامو بجوم و دست‌هام بلرزه و خنده‌هاي هيستريک سر بدم...

نذاشتم بفهميا
همينجوري پيچوندم و چرت و پرت گفتم و اصلاً نفهميدم چي گفتم
فقط يادمه وقتي نوشتم 100% مي‌کنه زدم زير خنده

دقيقاً مي‌شه گفت ور رفتن!
ببين کي گفتم!
آقا مخه همچين پياده‌اس که دارم پرت و پلا مي‌گم.
ببين کي بهت گفتم!
من ديگه هيچي!
 
Wednesday
 
بدجوري به کمکت احتياج دارم.
عدل همين شبي که نيستي.
احساس مي‌کنم بدتر از اون دختره‌ام که سرکلاس دستيار مسخره‌اش مي‌کرديم.
احمقانه نيست؟
يکي يخواد تو رو ببينه و از اون لحظه‌ي اول فکرش تا کجا بره و ...
من م ي ت ر س م
هرچي هم مي‌خواي فکر کن
دختره شده يه موش کوچولوي ترسو که دنبال سوراخ مي‌گرده.
همين
 
Monday
 
چقدر خوب مي‌فهمي تو
گفتي سال ِ چهاردهمه که همديگه رو مي‌شناسيم.
گفتم چهارده سال از عمرم رو با تو گذروندم.
گفتي چهارده سال از عمرم رو با تو تلف کردم.
و خنديديم.
چقدر خوب مي‌فهمي تو
غصه‌هايم را تنها به توست که مي‌گويم.
از همه دور افتاده‌ام
يک جزيره
با يک واکي‌تاکي که سر ديگرش در دست‌هاي توست!
صبح روبه‌روي نظام وظيفه شلوغ ِ شلوغ ِ شلوغ است.
من ياد ِ مسافر ِ تو مي‌افتم.
خبري نيست.
بغض دارم.
انگار که کابوس ِ بدي ديده باشم و بلند بخواهم بشوم و اشک امان ِ نفس کشيدنم ندهد.
همين‌طور مي‌نويسم به اميد ِ خالي شدن
اثري نيست.

جيگرتو دختر!!!!!
زنگ زده مي‌گه فردا کلاس ِ آمار تشکيل نمي‌شه.
دلم مي‌خواد ببوسم‌اش.
از خدا مي‌خواستم اين تعطيلي بي‌خبري رو
اين روزها که همه‌اش دويدن بوده
امروز که همه‌اش کابوس بوده
من مي‌ترسم
من براي تو، براي حضورت، براي زندگي‌ات، براي خوش‌بختي‌ات مي‌ترسم.
فايده‌اي هم ندارد اما

قرص ِ LD براي تقويت ابرو
مي‌گويد زشت نيست من بروم قرص ضد بارداري بگيرم؟
آن يکي تکه مي‌پراند که بگو براي مادرم مي‌خواهم
من خنده‌ام مي‌شود هق‌هق و دست مي‌گيرم جلوي دهان که يعني سرفه است
هي آدم‌ها
من دارم به همه‌تان دروغ مي‌گويم
و نمي‌فهميد
نمي‌فهميد
نمي‌فهميد
که اين وحشت
که خورد مي‌کند وجودم را
از
...
شاعر؟
نبودم
نيستم
دوستت دارم
و
...
همين.
 
 
تقصير ما که نبود
هر چي بود زير سر چشم تو بود
يه کاره تو راه ما سبز شدي
ما رو عاشق کردي
ما رو مجنون کردي
ما رو داغون کردي... حاليته؟
آخه آدم چي بگه، قربونتم
حالا از ما که گذشت
بعد از اين اگر شبي، نصفه شبي،
به کسوني مثه ما قلندر و مست و خراب
تو کوچه برخوردي
اون چشا رو هم بذار
يا اقلاً ديگه اين ريختي بهش نيگا نکن
آخه من قربون هيکلت برم
اگه هر نگاه بخواد اينجوري آتيش بزنه
پس باهاس تموم دنيا تا حالا سوخته باشه...
شهر قصه، بيژن مفيد- پرده‌ي اول

همين‌جوري ورقش مي‌زنم و لذت مي‌برم

خميازه مي‌کشم. بعد آدرس ِ کلاس ِ هشت تا نه و نيم رو مي‌دم بهت: کنار مستراح ِ پسرا. تو مي‌گي کنار مستراح پسرا دوتا کلاس هست. من مي‌گم کلاس سمت چپ.

کورن فلکسه بوي سوسيس مي‌ده. من يه عالمه خوراکياي خوشمزه گرفتم توي يخچال گذاشتم که کمبود ِ آشپزخونه طبقه‌ي بالا احساس نشه.
روز به روز تعداد ساعتايي که پايين مي‌گذرونم کمتر مي‌شه.

اين «کار از کار گذشت» ِ ژان پل سارتر خيلي مسخره بود.
نمي‌دونم چرا.
ولي تنگسير ِ صادق چوبک رو دوست داشتم.
خيلي قشنگ بوي جنوب مي‌داد.
خود ِ خودمون بود.

رويا هم که سه روز درميون مياد دانشگاه.

سه روز ِ متوالي، روزي سه ساعت معطلي به خاطر يک ساعت و نيم کلاس.
من نمي‌دونم واقعاً اين دانشگاه ِ ما رو يه جايي نزديک‌تر به تمدن ِ شهرنشيني مي‌ساختن به کي برمي‌خورد. آخر ِ انتهاي ِ اهواز، يه کم اون‌طرف‌تر، ميشه دانشگاه.
خوش‌شانس باشي يک ساعت و نيم هر کورسشه.

الان يه روز بعده.
يا نمي‌دونم.
اين‌جا فايده نداره بخواي تاريخ تعيين کني.
روزها ميان و مي‌رن.

ساعت کلاس رو نوشته 16:20 تا 17:70
من هرچي فکر مي‌کنم نمي‌فهمم 17:70 يعني چي.
خب يه ساعت که شصت دقيقه بيشتر نيست.

يه عالمه توضيح دادم که اين ترم C و اسمبلي و زبان ماشين و مدار منطقي داريم،
بعد مي‌پرسه تو رشته‌ات تغذيه بود ديگه؟
علامت تعجب هم نمي‌ذاره.

صبح
خواب ِ خواب ِ خوابم.
خ س ت گ ي
اين‌قدر رطوبت شديد است که دورترهاي خيابان را انگار که مه گرفته باشد. هوا خنک شده و از عرق خبري نيست. به ساحل مي‌ماند...
ماشين ِ مايه‌داري از روي پل کارون مي‌گذره. مه شديد ِ شديده. جوري که دور و برت سفيده و هيچي از کارون معلوم نيست. انگار گم شده باشي. انگار که حيرون باشي. انگار که خودت نباشي.

استاد ِ زبان درس مي‌ده، بعد خانوما داوطلبانه از روي درس مي‌خونن و ترجمه‌اش مي‌کنن، آقايون هم چنان متلک بار ِ استاد ِ جوون و ترکه‌اي ِ زبان مي‌کنن که استاد آخر ِ کلاس به همه‌ي خانوما نمره‌ي مثبت مي‌ده و به نژادپرستي متهم مي‌شه.

يعني چي که از چهارشنبه تا حالا اثري از آثار ِ آلماني در چشم‌رس نيست؟

برمي‌داريم مي‌ريم رفاه. بستني قيفي‌ها کوچيک شده‌ان، قيفشون هم مزه‌ي سابق رو نداره.

از اين گلدون رمانسا مي‌خرم از نمايش‌گاه سفال.

هوا گرمه. خورشيد در اومده، رطوبت رفته، آدما چسب‌ناک ِ چسب‌ناکن.

بساط ِ پيرمرده يه عالمه عوض شده. ولي هيچ کدوم از کتابايي که مي‌خوامو نداره. سراغ ِ کمدي الهي رو مي‌گيرم. مي‌گه نيومده. بعد مي‌گه اوني که چاپ مي‌کردو گرفتن. از اون وقتاييه که بايد گفت shit تا خنک بشي. نمياد. يه وقتايي اين‌قدر بهت زدگي شديده که سنگ ِ سنگ مي‌شي: بي‌احساس و شکسته زير ِ انبوه ِ ترديد.

من
امشب
مرگ
 
Sunday
 
با حال ِ گند و مزخرف تموم شدن ِ اکانت رو بهانه مي‌کنم و خدافظي مي‌کنم و عمراً نمي‌ايستم جوابشو بشنوم.
بايد مي‌دادم.
نمي‌خوام.
نمي‌خوام خب.
اصلاً نمي‌تونم. نمي‌شه. به کسي مربوطه؟
نه خب خنگ که نيستم.
يه ساعت و بيست دقيقه مخ زده و منم با خونسردي نشستم جواب شوخياشو مي‌دم که آخرش بگم شماره‌مو نمي‌دم.
نمي‌خوام اصلاً.
آدم نيستي که.
مريضي بازي رو شروع مي‌کني و آخرش مي‌کشي کنار؟
بازي
بازي
همين بودا
يه دفعه جدي شد
نمي‌خوام
مرد ِ جدي بودن نيستم اصلاً.
تا پشت ِ شيشه خوبه
نزديک‌تر نياد لطفاً
مردش نيستم
نمي‌خوام. نمي‌خوام. نمي‌خوام.
 
Friday
 
انگار که يک کسي نقاشي را خط‌خطي کرده باشد و با غيظ هم خط‌خطي کرده باشد. تو چمدان را گرفته‌اي در دست و بي‌وقفه مي‌گويي سفر. من با کاسه‌ي بلورين ِ آب، حيران ميان بغض و تمنا، ايستاده‌ام به نظاره‌ي رفتنت. دلم مي‌خواهد با خود ِ خدا عشق‌بازي کنم تا تو حسادت کني. دلم مي‌خواهد بازگردي و از روي ميل هم بازگردي. چرخ مي‌زني و دست‌هايت مي‌آيد نزديک چشم‌هايم. مي‌خواي بگويي خداحافظ اما. من بهت زده کاسه‌ي آب را رها مي‌کنم از دست. مي‌افتد برزمين. آخرين سيلاب‌هاي خداحافظ ِ تو گم مي‌شود لابه‌لاي صداي شکستن کاسه و قلب ِ من. و مي‌بينم که قطره‌هاي آب، پاشيده به کفش‌هاي تو که ذره ذره دورتر مي‌شوند...
 
Thursday
 
سرم درد مي‌کنه. سرده. چشم‌هام مي‌سوزه.
اين چند روزه خيلي دوستت داشتم.
کابوس بود.
تو هيچ وقت نمي‌فهمي. مي‌دونستي اين رو؟
با يه دوش آب سرد مي‌شه؟
دلستر ليمويي وسط خيابون. سيامک فهميد.
خودکار faber castle مي‌گيرم.
يادت مياد؟
دلم هيچ تنگ نشده. فقط گرفته.
يه وقتي بود وقتي مي‌گفتم دلم گرفته، جواب مي‌شنيدم سيفونو بکش.
همون‌جوري خشکم زده بود و نمي‌دونستم چيکار کنم.
بعد آروم برگشتم و رفتم بيرون.
سخته.
سخته لعنتي.

عجيب نيست که نقطه‌هاي آخر خط رو حتماً بايد بذارم؟

هيچ چيز به اندازه‌ي اين خوش‌حالم نمي‌کنه که يه روز صبح پا شم و ببينم ديگه دوستت ندارم.
حتي اگه باعث بشه همه‌ي پسرها به اين نتيجه برسن که جنس دخترا بي‌وفا و نامرد و ناجنس‌ان.

جلد دوم خانه‌ي قانون‌زده. خيلي جالبه.

**********

امروز چند شنبه است؟
چند روز پيش اين خط‌هاي بالا رو نوشتم؟
اصلاً يادم نيست. شايد هفته‌ي پيش بود يا بيشتر.
هرچي فکر مي‌کنم هم يادم نمياد چرا خشکم زده بود و چرا آروم برگشتم و رفتم بيرون.
مسخره نيست؟

سه‌شنبه داريم با بچه‌ها توي طبقه‌ي سوم دانشگاه مي‌ريم سمت پله‌ها و بحث مي‌کنيم.
وسط ِ نطق، يه دفعه ساکت مي‌شم.
احتمالاً صورتم سرخ شده.
کاشف به عمل مياد که آقاي آلماني بعد از حدود سه ماه رويت شده.
دخترا مختصري مي‌زنن زير خنده.
من پام گير مي‌کنه به پاي يکي ديگه و سکندري مي‌خورم.
(چه عجب بالاخره يه فعل عجيب غريبي پيدا شد که خوردنيه نه کردني)
بعد مي‌ريم پايين.
توي راه پله‌ها مي‌گم: الهي بميرم بچه‌ام قد کشيده توي اين سه ماه.

فرداش قهوه‌اي مي‌رم دانشگاه.
مختصري رنگ ِ موهاي آلمانيه.
خوبه خب
دوسش دارم!

بنازم قدرت خدا رو.
خودش مي‌دونه من چقدر با ديدن اين بچه انرژي مثبت مي‌گيرم.
چهارشنبه هر وقت من پامو مي‌ذاشتم توي راهرو آلماني هم بود.
آخي!

چهارشنبه
به عمرم اين‌قدر نخنديده بودم.
برنامه ريخته بودم براي کلاس ِ ساعت ده، هشت و نيم از خونه بزنم بيرون.
مامان گفت وايسا مواظب بچه‌ها باش تا من برم خريد و بعد آقاي پدر مي‌رسوندت.
مامان رفت و آقاي پدر هم نيم ساعت بعدش رفت دنبال کاراي ماشين و منم روم نشد بهش بگم وايسا که منو برسوني.
نتيجه اين شد که ساعت نه و بيست و پنج دقيقه که مامان اومد من دوان دوان آماده شدم (!) و ده دقيقه بعد آقاي تاکسي سرويس اومد دنبالم.
يه کم تريپ مايه‌داري بود در دو روز متوالي.
آقاي تاکسي سرويس با پرايدش تلق تلق کنان راه افتاد.
سرعت در مايه‌هاي لاک‌پشت يه کم کمتر!
- آقا ميشه يه کم سريع‌تر بريد؟ من ديرم شده.
ده ثانيه بعد با سر اشاره مي‌کنه و بعد مي‌گه بله.
يه جايي وسط بلوار پاسداران مي‌ايسته و نگاه لاستيک‌اش مي‌کنه.
بعد سوار ميشه و راه مي‌افته.
لال بشم الهي.
مي‌پرسم چيزي شده؟
شروع کردنش اين بود که لاستيکش نمي‌دونم چي‌چي شده و فرمون مي‌لرزه و عملاً هم نشون ميده و بعد هم داستان ِ طويل شروع ميشه: صبح برادرمو يه کتک مفصل زدم و از صبح بدبياري آوردم. و ماجراي کفتربازي ِ پسر ِ بيکار و پدر ِ ميلياردر ِ خسيس و همسايه‌ي شاکي ِ ساعت هفت صبح و دوست دختر ِ آقاي برادر و کفتر توي حمام و ...
ساعت يه ربع به ده از روي پل مي‌گذره و همچنان سرعت در حد بيست کيلومتر در ساعته.
من قيد ِ رسيدن به کلاس رو زدم.
بعد ميرسه به داستان ِ سربازي رفتن ِ آقاي برادر و فرار کردن‌اش از خدمت و سربازي ِ خودش توي بندرعباس.
من تموم مدت دارم منفجر مي‌شم از ميل به خنده. و فقط اميدوارم اون وقتايي که توي آينه نگاهم مي‌کنه بتونم جلوي خودمو بگيرم.
ده و چهار دقيقه توي بلوار گلستان يه راننده به آقاي تاکسي‌سرويس اشاره مي‌کنه که چرخ جلو کم باده.
آقاي تاکسي‌سرويس پياده ميشه يه نگاه مي‌کنه و سرش رو مي‌خارونه.
من مي‌پرسم چي شده؟ مي‌گه بيا نگاه کن. پياده مي‌شم. لاستيک سمت ِ چپ ِ جلو به طرز آرتيستيکي کاملاً پنچره. من زسماً لال مي‌شم. بعد فکر مي‌کنم که چي بايد بگم وقتي که منتظره نظر من رو بشنوه؟! مي‌پرسم مي‌دونين اين طرفا تعميرگاه هست يا نه؟ مي‌گه تعميرگاه براي چي؟ خودم مي‌تونم عوضش کنم. وسيله‌هاش همه رو دارم، فقط يه کم طول مي‌کشه. عيب نداره؟ و خب نمي‌شه گفت داره. گفت يه کم بايد کمکم کني. من ديگه توي دلم داشتم به اون احمقي که از شرق اشتراک گرفته فحش مي‌دادم.

بدي‌اش اينه که وسط ِ بلوار ِ گلستان هيچ وقت ِ خدا تاکسي واسه پرديس گير نمياد.
منم که در هر حال به کلاس نمي‌رسم.

يه چيز ِ بامزه که باعث شد از آقاي تاکسي‌‌سرويس خوشم بياد اين بود که وقتي مشغول ِ کارش بود و منم ايستاده بودم کنارش، دوتا آقاي لات ِ مزخرف ِ هيز از کنارمون رد شدن و وقتي نگاهشون کردم، يه جور ِ زشت و زننده‌اي زل زدن بهم. منم سرمو انداختم پايين و داشتم کار ِ آقاي تاکسي‌سرويس رو نگاه مي‌کردم که برگشت و اون دوتا آقاهه رو ديد و بلافاصله نگاه ِ من کرد که ببينه عمل خلافي از اون دوتا آقاهه سرنزده باشه که من ناراحت شده باشم.
ضمن ِ تائيد ِ خنده‌داري ِ اون وضعيت، دارم فکر مي‌کنم به طرز ِ بامزه‌اي اون لحظه رفتارش کاملاً و دقيقاً مردونه بود.
بماند که تبارک‌الله احسن الخالقين! عجب فکي چسبونده بود روي صورت اين آقا! موقع پنچرگيري هم يه بند حرف مي‌زد.

آخرين دستمال ِ اون بسته‌هه، خيس و مچاله، افتاد يه جايي بين بيابوناي پرديس.
مي‌شمارم: يکي فرزانه، يکي مانا، دوتا مجتبي، يکي خودم، اينم آخري. فقط شيش‌تا توش بود؟
تو نمي‌دوني اون بسته دستماله چيه اصلاً.
ولي دلم نمياد پلاستيکشو بندازم.
مستقيماً به خودت مربوط ميشه.

خب صورتش خيس ِ عرق بود و هي با آستين خشکش مي‌کرد.
واسه همين دادم به‌اش.

ده و ربع سوار شديم و راه افتاديم.

مي‌گه به قول عربا فلان.
بعد مي‌پرسه عرب که نيستي خداي نکرده؟!
مي‌گم چرا.
انگار که نشنيده باشه يه جک تعريف مي‌کنه.
فاعلش عربه.
بعد دوباره مي‌پرسه.
منم دوباره مي‌گم چرا.
اين‌دفعه از ابراز شرمندگي‌اش معلومه که شنيده.

مي‌گه اين همه معطل کردي من چجوري پول بگيرم ازت؟
مي‌زنم زير خنده. مي‌گم اين‌جوري که من درميارم و شما مي‌گيرين!
ضمناً دارم فکر مي‌کنم که صرف مي‌کنه ساعت ده و بيست و پنج دقيقه پاشم برم سر کلاس ِ مدارمنطقي که ساعت ده شروع شده؟

خب مي‌شد با يه ديد ِ ديگه نگاه کرد.
يعني اون وقتي که داشت دعوا با برادرشو تعريف مي‌کرد و ديدم که يه بريدگي عميق روي دستشه،
يا آخر ِ آخرش که گفت ما که هيچ وقت دانشجو نشديم، اما دانشجوها را دوست داريم،
يا اين که اين‌قدر راحت حرف مي‌زد،
يا هر چيز ديگه،
مي‌شد ترسيد و فکر کرد که اين بابا زيادي مشکوکه و ممکنه کار دست ِ آدم بده و آدم خوبه حرفاي ننه بابا و فک و فاميل و در و همسايه رو هم در نظر بگيره که مرتب داستان تعريف مي‌کنن که تاکسيه فلان دختر ِ دانشجو رو برد و بلاهاي بد بد به سرش آورد.
ولي خب من بزرگ شدم (حرفي که تا قبل از اتفاق ِ بد، آدم هميشه به خودش مي‌زنه) نمي‌خوام بگم خطر نداشت يا من از قيافه‌اش فهميدم که اين آدم ِ خوبيه.
اتفاقاً قيافه‌اش آخر ِ خلاف بود.
فکر کنم معتادم بود.
ولي من واقعاً لذت بردم. همه‌اش داشتم مي‌خنديدم. حوصله‌ام هم سر نرفت.
و به قول ِ اون خانومه توي فيلم ِ once a pun a time in west ، تو مي‌توني دستاي منو ببندي و به رفقاتم بگي بيان کمکت و هر بلايي که مي‌خواي به سرم بياري.
ولي من فوقش فقط يه سطل آب ِ جوش لازم داشته باشم تا بشم مثل ِ قبل.
اون هم براي پاک کردن ِ کثافتي که تو داري.
و به قول ِ يکي از رفقا، وقتي نمي‌توني مقاومت کني، دراز بکش و از تجاوز لذت ببر.
حالا من کاري ندارم که مشقاسم مي‌گه بين زنا و دخترا يه فرقايي هست.
من فقط بهم خوش گذشته.
همين.
ساعت ده و نيم هم رفتم سرکلاس و چشم‌غره‌ي استاده هم چسبيد و همين!

با بچه‌ها رفتيم تو کار سخت‌افزار.
وبکم ِ شونزده تومني محض ِ خنده.
و آقاي صدا قشنگ توي اتوبوس.
و آقاي سين دوبار وسط ِ خيابون.

اين روزا خوشگلن.
نهار ِ خونه‌ي بچه‌ها رو با هيچي عوض نمي‌کنم.
گوجه خريدن با روسري ليلا،
دراز کشيدن و مامان ژيلا بازي.
و ليلا که مي‌گه مامان ژيلا، بابا کي از جبهه برمي‌گرده،
و دم گرفتن ِ همگي ِ ما،
و بابا که اسير شده
و مامان که واحد تنظيم خانواده نگرفته بود و اين همه بچه داره
و بچه‌هاشو با خون ِ دل بزرگ مي‌کنه

و کتاب ِ «آه پدر، پدر بيچاره، مامان تو را در گنجه آويزان کرده و من خيلي دلم گرفته»
که چهارشنبه توي کيفم است و مي‌گويم: آبجي نرگسي، مي‌دوني مامان چه بلايي سر بابا آورده؟

خوب است اين روزها
من شايد مريض باشم طبق ِ معمول،
يا دلم گرفته‌ي اتفاقي که ديگر نمي‌افتد
يا شنبه‌هايي که شنبه نيستند و جمعه‌هايي که نمي‌خواهم ديگر بوي تو را داشته باشند
اما با تمام ِ اين حرف‌ها،
خوب است اين روزها

جاي تو خالي...
 
Sunday
 
خداهاي ديوانه‌ي ديوانه!
شيفته‌ي آغاز ِ اين تکراري بودم که رنگ و بوي تازه به خود گرفته.
من اين رنگ و بوي تازه را مي‌خواهم که نباشد.
تمام ِ خاطره‌هاي قديمي را انگار کن که ريخته باشد در زباله‌دان ِ ذهن
منتظر ِ بازيافت!
آي من دلم دست‌پاچگي‌هاي آقاي خسروي را مي‌خواهد اصلاً که حالا نصيب ِ خواهر ِ کوچک شده.
هي خداهاي ديوانه‌ي ديوانه!
شنبه‌ي امروز چندشبه بود؟
صبحش با تو بود اما تا سه‌ي بعدازظهرش ديگر هيچ رنگ و بويي از شنبه‌ها نداشت که دستيار بيايد و اخلاق درس بدهد و آيه بنويسد پاي تخته و من و راضيه رديف اول نشسته باشيم و گاه به گاه روي کاغذ حرف بزنيم و دستيار هم ببيند و چيزي نگويد.
بعد دوباره عصر مي‌شود و به نرگس مي‌گويم شنبه هست و يادت باشد که من شنبه‌ها خودم نيستم و عدل بايد مثل ِ آن روزي که پسرکم گفت «نقطه» من را ببري رفاه بستني بخوريم و نرگس انگار حرمت شنبه‌ها يادش رفته باشد خسته است و من هم که بدتر از او پي بهانه مي‌گشتم که برگردم خانه و سرم را تکيه بدهم روي کاناپه و خستگي ِ شبي را در کنم که به بيداري صبح شد و بعدترش که تو آمدي و اندوه ِ شيرين ِ بودن و نبودنت خوابم را دزديده بود.
من عاشق ِ استاد ِ شلخته‌ي سيستم‌هاي تجاري شده‌ام که ياددادن را دوست دارد.
من عاشق ِ اين کتاب ِ اخلاقي شده‌ام که به خودم قول داده‌ام پانزده‌ ِ ترم ِ پيش ِ دستيار ِ سخت‌گير را بيست کنم حتي اگر شده با تا خرخره حفظ کردن ِ نوشته‌هايي که دوستشان ندارم.
من عاشق ِ راضيه شده‌ام که وسط ِ حرف‌هاي جدي ِ استاد ِ سخت‌گير و دوست‌داشتني ِ آمار، يک تکه از اتودم را جدا مي‌کند و مي‌گذارد روي ميز و وقتي با حوصلگي درستش مي‌کنم و چشم‌غره هم مي‌روم به طفلک، مي‌بينم روي ميز نوشته: حواست به خودت باشد، دفعه‌ي بعد نوبت توست و فلش هم زده با جايي که اتود بود. و مي‌زنم زير خنده و بايد حواسم باشد که نطق ِ پرشور ِ استاد را زايل نکنم و طوري کنار ِ فلش ِ راضيه عکس ِ آدمکي را بکشم که از چوبه‌ي دار آويزان است، که کسي نبيند جز خودش و کسي نفهمد چرا ما سرهايمان را انگار که از حرف‌هاي استاد عذاب وجدان گرفته باشيم، انداخته‌ايم پايين و زيز زيرکي داريم مي‌خنديم...

يک جوري مي‌خواهم و دارم تمام لذت‌هاي هستي را جذب مي‌کنم. انگار که دريا باشند و من کوير.

با اين حسي که به‌ام مي‌گويد بايد بتوانم اين خواستن را ارضا کنم، و خوب هم ارضا کنم، مي‌خواهم که بتوانم تک تک ِ اين لحظه‌ها را با شادي زندگي کنم.
يک وقت‌هايي حضورت قوي است.
و من چند روز است، که نمي‌دانم چند روز است، که بدجور عشق ِ تو دارد از پا درم مي‌آورد و انگار که هيچ چيز ِ ديگري از من نگذاشته باشد، تمام‌اش دارم به تو و به دوست داشتنت فکر مي‌کنم. و لذت هم مي‌برم. که حتي خودت هم نتوانستي اين دوست داشتن را ازم بگيري.

يه روز بالاخره روابط پنهاني ِ من با اين کاناپه‌ها کشف مي‌شه!
خب تقصير من کجاست که اين‌ها پشتشان يک جوري است که آدم مي‌تواند سرش را تکيه بدهد و انگار که به شانه‌ي کسي تکيه کرده باشد، امنيت ِ شانه‌هاي او آرام‌اش کند.
من اين امنيت شانه‌ها را لااقل خوب مي‌فهمم.

واي پسرک... يک جورهايي دلم مي‌خواهد حرف‌هايي به تو بزنم که آن‌قدر مهم نيستند که نوشته بشوند يا گفته بشوند...

و
دختر ِ شنبه‌هاي باراني؛
ديشب را با تو خوش بودم
با بوسه و يک عالمه دلتنگي...
 
Friday
 
بايد به شنبه‌هاي جديد عادت کنم. مگه نه؟
ديگه خبري از هفت و ربع بيرون زدن، بعد از حرف زدن با تو نيست.
ديگه خبري از کلاس ِ رياضي ساعت هشت نيست.
ديگه مي‌تونم دوازده از خونه بزنم بيرون که يک و نيم دانشگاه باشم.
واي خدا جان من اخلاق ِ سه تا پنج را دوست ندارم با دستيار.
واي خدا جان اين شنبه‌ها مال من و او نيست.
خدا جان پاييز آمده بدون ِ حتي يک قطره باران.
يادم مي‌آد اولين بارون ِ پارسالو.
توي اتاق ِ کامپيوتر ِ مدرسه نشسته بودم چيز تايپ مي‌کردم که يه دفعه شديد شد و به همون زودي هم بند اومد.

يه تيکه‌هايي از «جاده‌ي تارا» داره توي ذهنم چرخ مي‌خوره.

صبح‌هاي يکشنبه بايد کلاس داشته باشم؟
واي خدا جان
يک‌شنبه‌هاي ترم ِ پيش خود ِ کابوس بود.
يادت مي‌آيد؟ يادت مي‌آيد؟
با خاطره‌ها زندگي نکن اين‌قدر دختر.

چقدر دلم مي‌خواست اون شيش هفت خط ِ آخر رو مي‌ذاشتم باشه که بخوني.
دوباره دارم سانسور مي‌کنم.
چه فرقي مي‌کنه ديگه؟
چه فرقي مي‌کنه که الان دوستت دارم يا نه؟

توي ليوانه،
آب خورده‌ام، چاي خورده‌ام، آب آلبالو خورده‌ام، شير خورده‌ام، الانم دارم چاي ليمو مي‌خورم.
توي ليوانه،
توي ليوان ِ تو.

سيمين مي‌پرسه بيست روز شده؟
مي‌شمارم و مي‌گم بيست و چهار روزه.
بيست و چهار روز کابوس و خنده.

بعد مي‌گه پريروز اعدام بود يه جايي.
مسخره است که اسم اعدام بياد من مي‌زنم زير خنده.

باز صداي من گرفته
يه جوري که انگار از ته دل گريه کرده باشم
از ته ِ ته ِ دل...

برمي‌گردم دوباره اون بيست و يک صفحه رو مي‌خونم
چهارتا برگ با سايزاي مختلف و يه گلبرگ ِ رز لاي دفترچه‌است
يادم نمياد از چه وقت.
اولش نوشته‌ام از اتوبوس که پياده شد ديدمش و سرم رو انداختم پايين...
يادت مياد؟
چجوري شناختمت؟
از روي همون عکس ِ خسته‌ات؟
تو چجوري شناختي؟
تنها دختري بودم که ايستاده بودم اون‌جا؟

نوشته‌ام: به طرز احمقانه‌اي دلم مي‌خواد تک‌تک ِ تصاويرت رو توي ذهن نگه دارم. –هرچند کار درستي نيست. لبخندهات، نگاه‌هاي خيره‌ات، سرت رو که بالا مي‌گرفتي ... اين يکي رو يادم رفته بود. سرت رو که بالا مي‌گرفتي.... يادم اومده. دوباره يادم اومده... دست‌هات، وقتي عينکت رو درآوردي و گذاشتي روي چشمت و گفتي چشم‌هام رو مسلح کنم؛ کفش‌هات، وقتي از روي اون توده‌ي سنگ‌ها رفتي بالا و من با سر ِ پايين انداخته اومدم دنبالت...
خودکار ِ Faber Castle تموم مي‌شه و مي‌رم يکي ديگه بگيرم. مغازه‌دار بالاي خودکار رو فشار مي‌ده پايين، و دست‌هاي تو مياد توي ذهنم، که فشارش مي‌دادي و از دوباره بالا اومدن خبري نبود، و پرسش‌گر، خيره شدي به چشماي من و من دستم رو آوردم جلو که نشونت بدم چطور بسته ميشه...
اون لحظه‌اي که گفتي برو هديه، من ايستاده بودم و فکر مي‌کردم چقدر دلم مي‌خواد بهت بگم دوستت دارم، يا از ديدنت خوش‌حال شدم، و بعد از خودم پرسيدم گفتنشون چه فايده‌اي داره؟ و خنديدم: رسماً از اون خنده‌هاي قبل از سقوط بود.
ورق مي‌زنم همين‌طور، و هنوز خجالت مي‌کشم بداني‌شان.
يادته گفتي يه تفال بزنيم ببينيم چي درمياد، و دفتر رو گرفتي جلوي صورتت و باز کردي و گفتي چه چيز مناسبي دراومد؟ پرسيده بودم اگه بري با روزهاي بلند تابستون چيکار کنم. و شروع کردي به خوندن. و ديدم آخر صفحه نوشتم مي‌ترسم، دوستت دارم. و گفتم فلاني ببندش، خواهش مي‌کنم ببندش، يادته؟
پراکنده، هر چيزي که به يادم مي‌اومد رو مي‌نوشتم بدون ِ ترتيب. انگار که بخواهم زنجيرت کنم روي برگه‌هاي کاغذ – که بماني، که نروي. رفتي. مگر نه؟
اين حضورت در اين لحظه‌ها چه معنايي مي‌دهد؟ نمي‌فهمم. هنوز نمي‌فهمم. يک چيزي در دلم دوست داشتنت را فرياد مي‌زند و فرياد مي‌زند و گوش‌هايم را هرچه مي‌گيرم که نشنوم، نمي‌شود. من نمي‌خواهم بشنوم. مي‌داني، وقت‌هايي که يادم هست دوستت دارم، مي‌دانم که ديگر نيستي و بازهم نخواهي گشت. وقت‌هايي که نشنوم اما اين بودن ِ گنگ‌ات باورم مي‌شود و لبريز ِ شادماني، دوباره غرق ِ دوست‌داشتنت... و بعد دوباره يادم مي‌آيد که حق ندارم دوستت داشته باشم...
نوشته بودي: سلام، چون دوستت دارم، خداحافظ. گفتم برو. نرفتي. گفتم يا با هم مي‌ريم، يا برو. باز هم نرفتي. گفتي تو برو. من نمي‌تونستم. گفتم يا برو، يا بلند شو، دستت رو دراز کن، تا با هم بريم. نرفتي، بلند هم نشدي. گفتم اگه بلند شم دست رو دراز کنم، دستم رو مي‌گيري؟ فکر کردي، و گفتي نه.
و ته ِ دلم هنوز يادم هست که گفتم واي خدا... و انگار که يک‌جوري شکسته باشم.
«فاصله‌ي تهران تا اهواز رو به اين فکر کن که چرا دوستم داشت و چرا گفت خداحافظ»
من فکر کردم: تمام ِ راه را به کابوس ِ نبودنت فکر کردم.

يادداشت‌هاي پراکنده‌ي بعدي را ورق مي‌زنم که هيچ کدامشان را نگذاشتم بخواني. اسم کتاب‌ها را ورق مي‌زنم که آن روز با دخترها نوشتيم. فراتر از گندم. ده گندم. گندم را بيدار کنيم.
گندم
گندم
گندم
من قفسه‌هايم را زير و رو مي‌کنم پي ِ چيزي که آن‌قدر مبتذل باشد که فکر ِ مقدس ِ تو را از ذهنم بيرون کند و هيچ پيدا نمي‌کنم. تمام ِ کتاب‌ها عشق شده‌اند انگار. تمامشان انگار که از تو بگويند. هر واژه‌اي معناي نبودنت را مي‌دهد. هر واژه‌اي معناي نخواستن‌ات را مي‌دهد.
مي‌بندمش.
حکايت ِ دفترچه‌ي جلد قهوه‌اي ِ من همين‌جا تمام مي‌شود. با آن چند برگ سپيدي که آخرش مانده و هيچ وقت ِ ديگر هم بر رويشان چيزي نخواهم نوشت. حکايت ِ حالا، حکايت ِ آدم‌هاي ديوانه‌اي است که روي برگه‌هاي اين دفترچه‌ي سورمه‌اي مي‌نويسم و انتظار ِ تمام شدنش از همين برگه‌هاي اول شروع شده به خاطر ِ شوق ِ دفتري که خواهرکم داده.
هاه
مي‌شود هيچ کدام ِ اين حرف‌ها براي تو نباشد.
مي‌شود هيچ کدام از آدم‌هايي که اين نوشته‌ها را مي‌خوانند خيالشان نيايد که مخاطب کيست.
اصلاً مخاطبي نبايد باشد.
آن‌قدر که حس مي‌کنم دوستت دارم، نمي‌تواني وجود داشته باشي.
نمي‌شود آخر، اين‌قدر دوستت داشته باشم و قابل لمس هم باشي و نتوانم که لب‌هايت را ببوسم پسرک.
اين‌قدر دوستت داشته باشم آخر... ؟
باورم نيست هيچ.
روز‌هاست که دوباره ديوانه‌ي تو شده‌ام.
اين بار من مجنونم پسرک
اين بار من مجنونم
ليلي‌ام باش.


نامه‌ات رو مي‌خونم و سر سه سوت حالم بهتر مي‌شه.
اينجوريا بوده مثل اين که:
آقاي مشاور،
دختري هستم بيست و سه ساله، بسيار به شما علاقمند... و الخ...

يک زماني مي‌رسد که آن‌قدر زخم مي‌خوري که اگر به‌ات بگويند لبه‌ي اين آخرين شمشير آلوده به زهر است، تو فقط مي‌خندي و مي‌گويي خدا را شکر.

زيادي خصوصي شد دوباره.
اين‌جا يک وقتي شد مال ِ من و تو و يک وقت ِ ديگر رسيد که ديگر مال ِ تو نبود و بعدتر من هم ديگر خودم نبود.
حالا دوباره حس مي‌کنم مال ِ من و توست
من و تو...
 
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]