چهارشنبه،
وقتي ِ استاد ِ برنامه نويسي اومد توي کلاس،
اون خودکار ِ من رو انداخت روي زمين،
من با دفترچه سورمهايام کوبيدم توي بازوش،
استاد نگاه ميکرد.
يه کوئيز گرفت،
ما کلي خنديديم،
با يادآوري ِ کوئيز ِ اسمبلي که به مدار منطقي ربط داشت و همه صفر گرفتن به جز چهار تا از آقايون که يکيشون ترم ِ پيش مدار منطقي رو پاس کرده بود،
من صفر ِ زهرا رو صبح ِ چهارشنبه توي کتابخونه هنري کردم،
بچهها شب برگهي نازنين رو چيبونده بودن به ستون ِ وسط ِ خونه،
استاد ورق ميزد و بدون ِ نيم نگاه به همه صفر ميداد.
پونزده دقيقه وقت داد براي کوئيز.
برگهها رو تحويل داديم
شروع کرد به درس دادن
اون تابستون کلاس ِ c رو گذرونده بود،
منم که خداي برنامهنويسي!
کلاس روي شاخ ِ ما دو تا ميگشت.
نشسته بوديم رديف ِ اول،
هي ميخنديديم،
هي به سوالاي استاد جواب ميداديم،
هي ميزديم توي سر و کلهي هم.
مختصري هم ميخنديديم به اين مسئله که استاد خنديدن بلد نيست.
ميشينه روي صندلي،
بند کفشش رو باز ميکنه و دوباره ميخنده
من و اون تا پنجشنبه ظهر همچنان مشغول قربونصدقه رفتنيم!
يه سوال مطرح ميکنه.
بعد يه بحثي پيش مياد
بعد دوباره سوال رو تکرار ميکنه
من حوصلهي چرت و پرتاي بچههاي خنگ رو ندارم!
هنوز حرفش تموم نشده،
دستمو ميبرم بالا که جواب بدم
ميگه بيا بنويس پاي تخته
وقتي ميشينم
بچه خنگه ميگه ايراد داره
اون يکي ميگه جواب نميده
بعد بحث ميشه
آقاي استاد به قاعدهي پنج دقيقه نشسته و نگاه ِ چهار خط نوشتهي من ميکنه
بعد ميگه درسته
نميتونم جلوي خودمو بگيرم و موذيانه پوزخند نزنم.
اون دختره که آخرش بود.
بابا بلدي
فهميديم ميدوني اول ِ برنامه بايد متغير تعريف کرد و main نوشت.
به خدا اين فقط آموزش ِ دستور ِ for … بود نه ديزاين ِ برنامه.
آخي! آخر ِ کلاس وقتي يه ربع مونده به چهار و شديداً به استاد اصرار ميکنيم که تعطيل کنه، بالاخره ميخنده! نازي!!!