چند روز پيش نوشته بودم:
هر لحظه
هر لحظه ديوانهتر ميشوم
ديوانهي تو ...
همان وقتي بود که دستم را گرفتي.
صبح ساعت ِ پنج و نيم ميخوابم با اين نيت که ديگر دلم نميخواهد کلاس ِ آمار ِ امروز را ببينم.
هشت بيدار ميشوم
با لذت ِ صبح ِ رخوتناک
با خوابهاي پريشان و درهم
با چشمهاي باز و سقف ِ صورتي
استاتوس ميزنم a light morning و فکر ميکنم سهشنبهي هفتهي پيش از آن يکشنبههاي تمام عيار ِ سال ِ پيش بود. بخت بزند و امروز چه روزي باشد.
يک دوست ِ کوچک کشف ميکنم.
يک دوست ِ قديمي کشف ميکنم.
صفحههاي رنگ به رنگ را باز ميکنم و از تنهايي لذت ميبرم، با اين فکر که از هشت و نيم گذشته و حالا تو نشستهاي نامهي مرا ميخواني و از خودت ميپرسي آن جملهاي که دوستش داشتم کدام بود و نرمنرمک خنده مينشيند روي دلم.
بعد ميآيد و سلام هم ميکند و من ميمانم جواب بدهم يا نه.
جواب ميدهم و حرف ِ حسابي که ميفهمم اين است که شاکي نبايد باشم و يک روزي اگر که برسد، دليلش را ميفهمم
يک شک ِ طولاني ريشه ميدواند در دلم
قلبم تير ميکشد
ميپرسم کسي خواسته بود؟ ميگويد نه. باور نميکنم.
بعد بهانهي هميشگي را ميآورم که ميخواهم بروم.
و بعدتر دليلي به ذهنم ميرسد که همه چيز را توضيح ميدهد براي خودم
اين که شروع کردم و همقدم بودم تا آخر ِ راه
اين نبود که بخواهم تجربه کنم يا چيزي بفهمم يا لذتي در کار باشد
همهاش براي اين بود که ببينم آدمهاي جديد ميتوانند جاي تو را بگيرند يا نه
ميتوانند ذهنم را آن قدر پر کنند که خيال ِ تو برود و بازگشتن نتواند يا نه
ميداني که. هنوز من و تو ميانمان جادهها کشيده شده که گذشتن و گذاشتنشان مرد ميخواهد
من دوباره به شک افتادهام
از همانها دور و نزديکمان ميکند
حالا هيچ
بعدتر چه؟
نميشود خط کشيد روي اين سوال که بعد چه ميشود
اينطور که ذره ذره روح من و تو در هم فرو ميرود و واحد ميشود،
چه وقت بايد بگوييم خداحافظ؟
چطور بايد بگوييم خداحافظ؟
امروز هيچ روزي نبود.
اما امشب هست
امشب تا صبح بيدارم.