.:Me With You:.
Sunday
 
خداهاي ديوانه‌ي ديوانه!
شيفته‌ي آغاز ِ اين تکراري بودم که رنگ و بوي تازه به خود گرفته.
من اين رنگ و بوي تازه را مي‌خواهم که نباشد.
تمام ِ خاطره‌هاي قديمي را انگار کن که ريخته باشد در زباله‌دان ِ ذهن
منتظر ِ بازيافت!
آي من دلم دست‌پاچگي‌هاي آقاي خسروي را مي‌خواهد اصلاً که حالا نصيب ِ خواهر ِ کوچک شده.
هي خداهاي ديوانه‌ي ديوانه!
شنبه‌ي امروز چندشبه بود؟
صبحش با تو بود اما تا سه‌ي بعدازظهرش ديگر هيچ رنگ و بويي از شنبه‌ها نداشت که دستيار بيايد و اخلاق درس بدهد و آيه بنويسد پاي تخته و من و راضيه رديف اول نشسته باشيم و گاه به گاه روي کاغذ حرف بزنيم و دستيار هم ببيند و چيزي نگويد.
بعد دوباره عصر مي‌شود و به نرگس مي‌گويم شنبه هست و يادت باشد که من شنبه‌ها خودم نيستم و عدل بايد مثل ِ آن روزي که پسرکم گفت «نقطه» من را ببري رفاه بستني بخوريم و نرگس انگار حرمت شنبه‌ها يادش رفته باشد خسته است و من هم که بدتر از او پي بهانه مي‌گشتم که برگردم خانه و سرم را تکيه بدهم روي کاناپه و خستگي ِ شبي را در کنم که به بيداري صبح شد و بعدترش که تو آمدي و اندوه ِ شيرين ِ بودن و نبودنت خوابم را دزديده بود.
من عاشق ِ استاد ِ شلخته‌ي سيستم‌هاي تجاري شده‌ام که ياددادن را دوست دارد.
من عاشق ِ اين کتاب ِ اخلاقي شده‌ام که به خودم قول داده‌ام پانزده‌ ِ ترم ِ پيش ِ دستيار ِ سخت‌گير را بيست کنم حتي اگر شده با تا خرخره حفظ کردن ِ نوشته‌هايي که دوستشان ندارم.
من عاشق ِ راضيه شده‌ام که وسط ِ حرف‌هاي جدي ِ استاد ِ سخت‌گير و دوست‌داشتني ِ آمار، يک تکه از اتودم را جدا مي‌کند و مي‌گذارد روي ميز و وقتي با حوصلگي درستش مي‌کنم و چشم‌غره هم مي‌روم به طفلک، مي‌بينم روي ميز نوشته: حواست به خودت باشد، دفعه‌ي بعد نوبت توست و فلش هم زده با جايي که اتود بود. و مي‌زنم زير خنده و بايد حواسم باشد که نطق ِ پرشور ِ استاد را زايل نکنم و طوري کنار ِ فلش ِ راضيه عکس ِ آدمکي را بکشم که از چوبه‌ي دار آويزان است، که کسي نبيند جز خودش و کسي نفهمد چرا ما سرهايمان را انگار که از حرف‌هاي استاد عذاب وجدان گرفته باشيم، انداخته‌ايم پايين و زيز زيرکي داريم مي‌خنديم...

يک جوري مي‌خواهم و دارم تمام لذت‌هاي هستي را جذب مي‌کنم. انگار که دريا باشند و من کوير.

با اين حسي که به‌ام مي‌گويد بايد بتوانم اين خواستن را ارضا کنم، و خوب هم ارضا کنم، مي‌خواهم که بتوانم تک تک ِ اين لحظه‌ها را با شادي زندگي کنم.
يک وقت‌هايي حضورت قوي است.
و من چند روز است، که نمي‌دانم چند روز است، که بدجور عشق ِ تو دارد از پا درم مي‌آورد و انگار که هيچ چيز ِ ديگري از من نگذاشته باشد، تمام‌اش دارم به تو و به دوست داشتنت فکر مي‌کنم. و لذت هم مي‌برم. که حتي خودت هم نتوانستي اين دوست داشتن را ازم بگيري.

يه روز بالاخره روابط پنهاني ِ من با اين کاناپه‌ها کشف مي‌شه!
خب تقصير من کجاست که اين‌ها پشتشان يک جوري است که آدم مي‌تواند سرش را تکيه بدهد و انگار که به شانه‌ي کسي تکيه کرده باشد، امنيت ِ شانه‌هاي او آرام‌اش کند.
من اين امنيت شانه‌ها را لااقل خوب مي‌فهمم.

واي پسرک... يک جورهايي دلم مي‌خواهد حرف‌هايي به تو بزنم که آن‌قدر مهم نيستند که نوشته بشوند يا گفته بشوند...

و
دختر ِ شنبه‌هاي باراني؛
ديشب را با تو خوش بودم
با بوسه و يک عالمه دلتنگي...
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]