سرم درد ميکنه. سرده. چشمهام ميسوزه.
اين چند روزه خيلي دوستت داشتم.
کابوس بود.
تو هيچ وقت نميفهمي. ميدونستي اين رو؟
با يه دوش آب سرد ميشه؟
دلستر ليمويي وسط خيابون. سيامک فهميد.
خودکار faber castle ميگيرم.
يادت مياد؟
دلم هيچ تنگ نشده. فقط گرفته.
يه وقتي بود وقتي ميگفتم دلم گرفته، جواب ميشنيدم سيفونو بکش.
همونجوري خشکم زده بود و نميدونستم چيکار کنم.
بعد آروم برگشتم و رفتم بيرون.
سخته.
سخته لعنتي.
عجيب نيست که نقطههاي آخر خط رو حتماً بايد بذارم؟
هيچ چيز به اندازهي اين خوشحالم نميکنه که يه روز صبح پا شم و ببينم ديگه دوستت ندارم.
حتي اگه باعث بشه همهي پسرها به اين نتيجه برسن که جنس دخترا بيوفا و نامرد و ناجنسان.
جلد دوم خانهي قانونزده. خيلي جالبه.
**********
امروز چند شنبه است؟
چند روز پيش اين خطهاي بالا رو نوشتم؟
اصلاً يادم نيست. شايد هفتهي پيش بود يا بيشتر.
هرچي فکر ميکنم هم يادم نمياد چرا خشکم زده بود و چرا آروم برگشتم و رفتم بيرون.
مسخره نيست؟
سهشنبه داريم با بچهها توي طبقهي سوم دانشگاه ميريم سمت پلهها و بحث ميکنيم.
وسط ِ نطق، يه دفعه ساکت ميشم.
احتمالاً صورتم سرخ شده.
کاشف به عمل مياد که آقاي آلماني بعد از حدود سه ماه رويت شده.
دخترا مختصري ميزنن زير خنده.
من پام گير ميکنه به پاي يکي ديگه و سکندري ميخورم.
(چه عجب بالاخره يه فعل عجيب غريبي پيدا شد که خوردنيه نه کردني)
بعد ميريم پايين.
توي راه پلهها ميگم: الهي بميرم بچهام قد کشيده توي اين سه ماه.
فرداش قهوهاي ميرم دانشگاه.
مختصري رنگ ِ موهاي آلمانيه.
خوبه خب
دوسش دارم!
بنازم قدرت خدا رو.
خودش ميدونه من چقدر با ديدن اين بچه انرژي مثبت ميگيرم.
چهارشنبه هر وقت من پامو ميذاشتم توي راهرو آلماني هم بود.
آخي!
چهارشنبه
به عمرم اينقدر نخنديده بودم.
برنامه ريخته بودم براي کلاس ِ ساعت ده، هشت و نيم از خونه بزنم بيرون.
مامان گفت وايسا مواظب بچهها باش تا من برم خريد و بعد آقاي پدر ميرسوندت.
مامان رفت و آقاي پدر هم نيم ساعت بعدش رفت دنبال کاراي ماشين و منم روم نشد بهش بگم وايسا که منو برسوني.
نتيجه اين شد که ساعت نه و بيست و پنج دقيقه که مامان اومد من دوان دوان آماده شدم (!) و ده دقيقه بعد آقاي تاکسي سرويس اومد دنبالم.
يه کم تريپ مايهداري بود در دو روز متوالي.
آقاي تاکسي سرويس با پرايدش تلق تلق کنان راه افتاد.
سرعت در مايههاي لاکپشت يه کم کمتر!
- آقا ميشه يه کم سريعتر بريد؟ من ديرم شده.
ده ثانيه بعد با سر اشاره ميکنه و بعد ميگه بله.
يه جايي وسط بلوار پاسداران ميايسته و نگاه لاستيکاش ميکنه.
بعد سوار ميشه و راه ميافته.
لال بشم الهي.
ميپرسم چيزي شده؟
شروع کردنش اين بود که لاستيکش نميدونم چيچي شده و فرمون ميلرزه و عملاً هم نشون ميده و بعد هم داستان ِ طويل شروع ميشه: صبح برادرمو يه کتک مفصل زدم و از صبح بدبياري آوردم. و ماجراي کفتربازي ِ پسر ِ بيکار و پدر ِ ميلياردر ِ خسيس و همسايهي شاکي ِ ساعت هفت صبح و دوست دختر ِ آقاي برادر و کفتر توي حمام و ...
ساعت يه ربع به ده از روي پل ميگذره و همچنان سرعت در حد بيست کيلومتر در ساعته.
من قيد ِ رسيدن به کلاس رو زدم.
بعد ميرسه به داستان ِ سربازي رفتن ِ آقاي برادر و فرار کردناش از خدمت و سربازي ِ خودش توي بندرعباس.
من تموم مدت دارم منفجر ميشم از ميل به خنده. و فقط اميدوارم اون وقتايي که توي آينه نگاهم ميکنه بتونم جلوي خودمو بگيرم.
ده و چهار دقيقه توي بلوار گلستان يه راننده به آقاي تاکسيسرويس اشاره ميکنه که چرخ جلو کم باده.
آقاي تاکسيسرويس پياده ميشه يه نگاه ميکنه و سرش رو ميخارونه.
من ميپرسم چي شده؟ ميگه بيا نگاه کن. پياده ميشم. لاستيک سمت ِ چپ ِ جلو به طرز آرتيستيکي کاملاً پنچره. من زسماً لال ميشم. بعد فکر ميکنم که چي بايد بگم وقتي که منتظره نظر من رو بشنوه؟! ميپرسم ميدونين اين طرفا تعميرگاه هست يا نه؟ ميگه تعميرگاه براي چي؟ خودم ميتونم عوضش کنم. وسيلههاش همه رو دارم، فقط يه کم طول ميکشه. عيب نداره؟ و خب نميشه گفت داره. گفت يه کم بايد کمکم کني. من ديگه توي دلم داشتم به اون احمقي که از شرق اشتراک گرفته فحش ميدادم.
بدياش اينه که وسط ِ بلوار ِ گلستان هيچ وقت ِ خدا تاکسي واسه پرديس گير نمياد.
منم که در هر حال به کلاس نميرسم.
يه چيز ِ بامزه که باعث شد از آقاي تاکسيسرويس خوشم بياد اين بود که وقتي مشغول ِ کارش بود و منم ايستاده بودم کنارش، دوتا آقاي لات ِ مزخرف ِ هيز از کنارمون رد شدن و وقتي نگاهشون کردم، يه جور ِ زشت و زنندهاي زل زدن بهم. منم سرمو انداختم پايين و داشتم کار ِ آقاي تاکسيسرويس رو نگاه ميکردم که برگشت و اون دوتا آقاهه رو ديد و بلافاصله نگاه ِ من کرد که ببينه عمل خلافي از اون دوتا آقاهه سرنزده باشه که من ناراحت شده باشم.
ضمن ِ تائيد ِ خندهداري ِ اون وضعيت، دارم فکر ميکنم به طرز ِ بامزهاي اون لحظه رفتارش کاملاً و دقيقاً مردونه بود.
بماند که تبارکالله احسن الخالقين! عجب فکي چسبونده بود روي صورت اين آقا! موقع پنچرگيري هم يه بند حرف ميزد.
آخرين دستمال ِ اون بستههه، خيس و مچاله، افتاد يه جايي بين بيابوناي پرديس.
ميشمارم: يکي فرزانه، يکي مانا، دوتا مجتبي، يکي خودم، اينم آخري. فقط شيشتا توش بود؟
تو نميدوني اون بسته دستماله چيه اصلاً.
ولي دلم نمياد پلاستيکشو بندازم.
مستقيماً به خودت مربوط ميشه.
خب صورتش خيس ِ عرق بود و هي با آستين خشکش ميکرد.
واسه همين دادم بهاش.
ده و ربع سوار شديم و راه افتاديم.
ميگه به قول عربا فلان.
بعد ميپرسه عرب که نيستي خداي نکرده؟!
ميگم چرا.
انگار که نشنيده باشه يه جک تعريف ميکنه.
فاعلش عربه.
بعد دوباره ميپرسه.
منم دوباره ميگم چرا.
ايندفعه از ابراز شرمندگياش معلومه که شنيده.
ميگه اين همه معطل کردي من چجوري پول بگيرم ازت؟
ميزنم زير خنده. ميگم اينجوري که من درميارم و شما ميگيرين!
ضمناً دارم فکر ميکنم که صرف ميکنه ساعت ده و بيست و پنج دقيقه پاشم برم سر کلاس ِ مدارمنطقي که ساعت ده شروع شده؟
خب ميشد با يه ديد ِ ديگه نگاه کرد.
يعني اون وقتي که داشت دعوا با برادرشو تعريف ميکرد و ديدم که يه بريدگي عميق روي دستشه،
يا آخر ِ آخرش که گفت ما که هيچ وقت دانشجو نشديم، اما دانشجوها را دوست داريم،
يا اين که اينقدر راحت حرف ميزد،
يا هر چيز ديگه،
ميشد ترسيد و فکر کرد که اين بابا زيادي مشکوکه و ممکنه کار دست ِ آدم بده و آدم خوبه حرفاي ننه بابا و فک و فاميل و در و همسايه رو هم در نظر بگيره که مرتب داستان تعريف ميکنن که تاکسيه فلان دختر ِ دانشجو رو برد و بلاهاي بد بد به سرش آورد.
ولي خب من بزرگ شدم (حرفي که تا قبل از اتفاق ِ بد، آدم هميشه به خودش ميزنه) نميخوام بگم خطر نداشت يا من از قيافهاش فهميدم که اين آدم ِ خوبيه.
اتفاقاً قيافهاش آخر ِ خلاف بود.
فکر کنم معتادم بود.
ولي من واقعاً لذت بردم. همهاش داشتم ميخنديدم. حوصلهام هم سر نرفت.
و به قول ِ اون خانومه توي فيلم ِ once a pun a time in west ، تو ميتوني دستاي منو ببندي و به رفقاتم بگي بيان کمکت و هر بلايي که ميخواي به سرم بياري.
ولي من فوقش فقط يه سطل آب ِ جوش لازم داشته باشم تا بشم مثل ِ قبل.
اون هم براي پاک کردن ِ کثافتي که تو داري.
و به قول ِ يکي از رفقا، وقتي نميتوني مقاومت کني، دراز بکش و از تجاوز لذت ببر.
حالا من کاري ندارم که مشقاسم ميگه بين زنا و دخترا يه فرقايي هست.
من فقط بهم خوش گذشته.
همين.
ساعت ده و نيم هم رفتم سرکلاس و چشمغرهي استاده هم چسبيد و همين!
با بچهها رفتيم تو کار سختافزار.
وبکم ِ شونزده تومني محض ِ خنده.
و آقاي صدا قشنگ توي اتوبوس.
و آقاي سين دوبار وسط ِ خيابون.
اين روزا خوشگلن.
نهار ِ خونهي بچهها رو با هيچي عوض نميکنم.
گوجه خريدن با روسري ليلا،
دراز کشيدن و مامان ژيلا بازي.
و ليلا که ميگه مامان ژيلا، بابا کي از جبهه برميگرده،
و دم گرفتن ِ همگي ِ ما،
و بابا که اسير شده
و مامان که واحد تنظيم خانواده نگرفته بود و اين همه بچه داره
و بچههاشو با خون ِ دل بزرگ ميکنه
و کتاب ِ «آه پدر، پدر بيچاره، مامان تو را در گنجه آويزان کرده و من خيلي دلم گرفته»
که چهارشنبه توي کيفم است و ميگويم: آبجي نرگسي، ميدوني مامان چه بلايي سر بابا آورده؟
خوب است اين روزها
من شايد مريض باشم طبق ِ معمول،
يا دلم گرفتهي اتفاقي که ديگر نميافتد
يا شنبههايي که شنبه نيستند و جمعههايي که نميخواهم ديگر بوي تو را داشته باشند
اما با تمام ِ اين حرفها،
خوب است اين روزها
جاي تو خالي...