پنجرهي حرفهاي ناتمام باز است و من نشستهام مست از حضور ِ تو
خداي نيمهشبها را دوست دارم. دوستم دارد انگار.
حضور ِ لرزان ِ نيمهشبها را دوست دارم.
کتابي که ميخوندم،
دير يا زود ِ آلبا دسس پدس
يه جاييش نوشته
.. با تلخي دريافتم که پيترو هرگز به من حسادت نکرده است. هرگز به من مظنون نشده بود. هيچ وقت هم از عشق حرف نزده بود. هر دوي ما حس ميکرديم که کلمات عاشقانه براي اين حسي که ما را به هم مربوط ميکند، کافي نيست. اگر به غير از اين بود اصلاً اين عشق را شروع نميکرديم. من و او هر دو ميدانستيم که آشنا شدن با يک مرد يا يک زن ِ ديگر چيزي را در زندگي عوض نميکند. پيترو هرگز به من نگفته بود زيبا هستي.
از بعضي نوشتههاي آلبا دسس پدس خيلي خوشم مياد.
خيلي راحت افکار ِ يه زن رو انتقال ميده
فکر کنم اول يا دوم ِ دبيرستان بودم که دفترچهي ممنوع رو کشف کردم
تا چند روز مبهوتاش بودم
فوقالعاده هنرمندانه زندگي ِ يه زن ِ چهل و پنج ساله رو به تصوير کشيده بود.
يعني
يه جورايي حتي ميتونست آدم رو به وحشت بندازه
مممممم
ميخوام بگم
پنجرهي حرفهاي ناتمام باز است و من نشستهام مست از حضور ِ تو ..