ميزنم زير ِ خنده: اين فقط يک experience ِ ساده است.
راضيه از وقتي سيگار را ميگذارم توي کيفم غر ميزند تا سه خيابان بالاتر. بعد ميزنيم به در ِ خنده. ميگويد پس فردا بچه معتاد ميشه مياد دانشگاه، بعد هم ميگه من زنگ ميزنم به مامانت ميگم کيفات رو بگرده.
مردک ِ هرزه آن طرف ايستاده و با پوزخند نگاه ميکند و لابد به دلش افتاده دختري که ميايستد و خونسرد دو نخ سيگار ميخرد، چيزهاي ديگر را هم ميگذارد در ويترين و هاي آدمها من متعلق به همهي شما هستم.
چشمم که به جعبههاي رديف و منظم ِ سيگار توي دکهي روزنامهفروشي ميافتد، ميايستم و دو نخ دانهيل ميخواهم. پسر با تعجب و تاخير ميدهد دستم.
هنوزم، ميشه قرباني ِ اين وحشت ِ منحوس نشد
ميشه تسليم ِ شب و اسير ِ کابوس نشد
ميشه باز سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم، ميشه عاشق شد و از ستاره مايوس نشد
روزهاي کابوس را با خندههاي دهشتناک ميگذرانم
همهي دخترها از وقتي من زبانم باز شده بيادب شدهاند
من استقبال ميکنم
بالاخره به يک چيزي بايد خنديد و چه چيزي بهتر از حرفهاي هرزه و توصيف ِ آدمها
اين روزها
من تمام ِ پسرهاي دانشگاه و تمام دخترهايي که دوستشان هستند را شناختهام
يک عالمه آدمي که قبلترها کفشهايشان را ديده بودم و حالا صورتشان
و يک عالمه حرفهايي که قبلاً نميگفتم و حالا ميگويم و باکيام هم نيست که ديگران چه فکر کنند
و يک عالمه خنده هست به آدمها.
من
اين روزها
در مرز ِ ديوانگي
دست و پا ميزنم
اما انگار
که هيچ سرزميني ماوايم نباشد
خيلي خنديديم
توي اتوبوس، صندلي آخر، من يک سو نشستهام، او سوي ديگر. ماشين به آن بزرگي را گذاشتهايم روي سرمان. آنقدر ميخنديم که خدا ميداند. اصلاً نميدانم چهمان شده ما دوتا. از صبح همينطور حرف بار ِ هم ميکنيم و ميخنديم. يک چيزي ميشود که از آن سر ِ اتوبوس داد ميزنم: ما دو تا خيلي احمقيم! ميگويد چرا جمع ميبندي؟ ميخندم: باشد، پس تو خيلي احمقي.
مادربزرگ با آقايان ميخندد.
کنار ِ پنجره: باد ِ سرد. ميلرزم، سرخوشم.
زندگي پر شده از رنگهاي نوستالژيک، بوهاي نوستالژيک، طعمهاي نوستالژيک، صداهاي نوستالژيک، قصههاي نوستالژيک...
يادم ميآيد که چقدر عاشق ِ الدوز و عروسک ِ سخنگو بودم.
يادم ميآيد که چقدر ميترسيدم و غصهام ميشد وقتي که آقا کلاغهي الدوز و کلاغها ميمرد.
يادم ميآيد که افسانهي محبت را دوست داشتم،
آدمهايي که همديگر را دوست دارند ..
- سيمين با اتود ضرب بگير روي تخته شاسي و من پلنگه ميخونم.
لاي صندليهاي سرويس ِ دانشگاه ايستادهايم و حرف ميزنيم. مختصري مرور ِ خاطرات و بعدتر که مينشينيم، نقشههاي جديد.
- بيا پول بذاريم روي هم يه 206 بگيريم مجردي بريم مسافرت.
دست ميکنم توي کيفم و اسکناس ِ دويست توماني در ميآورم: بيا اين دانگ ِ من. اول ميگويد: منم يه پنجاهي ميذارم روش. کافيه ديگه؟ بعد ميگويد: بقيهاش رو بهت پس ميدم.
بعد قرار ميشه وقتي شوهر کرديم بفروشيماش و با پولش، تو يه پرشيا بخري و من يه سيلو
سر کلاس استاد داره خودشو با چيزايي که هر روز و هر روز تکرار ميکنه، جر ميده.
من فکر ميکنم
فکر ميکنم
فکر ميکنم
لاي دفتر چشمم ميافتد به يک يادداشت لابهلاي بقيه:
سهشنبه 21/7/83
کاري ندارم خداها قرعهي امروز را به نام ِ کدامشان زدهاند. امروز در تقويم ِ من يکشنبه بود.
و يادم ميآيد که
يادم ميآيد که
يادم ..
براي ديدن تو ثانيهها رو ميشمارم
براي ديدن تو من از يه دنيا دل ميبرم
براي ديدن تو هزاربار ميميرم
براي ديدن تو
دوباره من جون ميگيرم
..
بامزه اس
زندگي رو عرض ميکنم به طور ِ کلي.
دستهجمعي از در ِ دانشگاه ميريم بيرون
آقاي آلماني با موبايل حرف ميزنه
لحظهاي که از کنارش رد ميشم، ميگه خداحافظ.
پنج قدم آن طرفتر من آسفالت ِ داغ را با حرص لگد ميکنم: زهرمار و خداحافظ. درد و خداحافظ. خب معلومه داشته با دختر حرف ميزده.
دخترها ميخندند و دلداري ميدهند
من فکر ميکنم که خب، بگذار فکر کنند اين که بند ِ کولهپشتيام را در دست ميپيچانم مال ِ همين است.
بغض.
صبح مينشينم به خواندن ِ جلد ِ پنج ِ بچههاي بدشانس که تازه براي خواهر کوچيکه خريدهام و هنوز بهاش ندادم. گريهام ميايد. به خدا که گريهام ميآيد بيدليل به حرفهاي اسنيکت.
يک وقتي، يک روزي، يک جايي .. شايد.
Where, where is my gipsy wife tonight?
شبها .. شبها ..
يک عالمه کتاب .. و اين رخوت ِ مزخرفي که دستهايم را بسته.
حرفهاي بامزهي قديمي. جرقههايش را کشف ميکنم.
هيچ حسي ندارم.
انگار مردهاي که در گور تکانش ميدهند.
Too early for rainbow, too early for the dark …
توي خيابان سوت ميزنم. کنار ِ پل و روي پل و در خلوت ِ هميشگي. من اين باد ِ خنک ِ صبحگاهي که وجودم را درهم ميريزد را دوست دارم.
من اين درهم ريختگي را دوست ندارم اما.