.:Me With You:.
توي آشپزخونه تنهايي نشستهام شام ميخورم. تلويزيون روشنه و هر کس يه جايي دنبال ِ کار ِ خودشه. وقتايي که اينجوري از هم دوريم رو دوست داريم.
پيرزن ِ هرزهي آيتيان يکهو يک چيزي ميگويد که مبهوت ميشوم: الان ميرم ميشينم توي يه گلدون و به خودم آب نميدم تا خشک بشم ..
همين کاري که با خاطرهي تو کردم: گذاشتم تو گلدون و اينقدر آب بهاش ندادم که بدجوري پژمرد. اين گل ِ سرخ ِ پژمرده رو با يه لذت ِ ساديسمي نگاه ميکنم و چيزي نمونده که زير ِ پا لهاش کنم.
ميگن شب ِ سال ِ نوئه. من دلم گرفته. ياد ِ اسکروج افتادم و اون ترسي که قلبمو فشار ميداد وقتي اسکروج اون کوبهي قديمي رو ميگرفت دستش و يکهو ميشد شبيه ِ همکار ِ فديمياش.
اسکروج وقتي کوچيکتر بودم هميشه من رو ميترسوند، هيچ وقت به پيام ِ اخلاقي ِ خندهدارش کاري نداشتم. گيرم يک جورهايي عصهام ميشد وقتي که اسکروج خواب ميديد دختر ِ کوچک ِ عصا به دست ميميرد.
خيلي وقت است که نامههاي تو را نخواندهام.
گفتم: نه
شبيه ِ هشياري ِ زودگذري در شبانههاي مستي
گفتم:نه
به عشق ِ لحظههاي دلتنگي ِ نبودنات
و تمام ِ ثانيههايي که قرار است براي تو خون گريه کنم:
تنها !
خيلي جو احساساتي شد، نه؟
زيادي امتحان دارم
اينقدر که کلمهها فرصت ِ جاري شدن ندارند!
بهه منم نشستم با کلمهها چهلتيکه درست ميکنم.
پووففففففف
آدم دلش ميخواد بالا بياره
ببين
مبارک باشه
خب؟
عروسي ِ تو مبارک
من ياد گرفتهام با خاطرهي دستهاي توي جيبات عشقبازي کنم.
!
نمنم بارون ِ ملسي مياد
داغونام
همهاش دارم فکر ميکنم
هيچ فايدهاي هم نداره
آره
آدم ِ خوبيه
يه وکيل مودب و قابل ِ رفاقت
دليلي داره من با همچين آدمي ازدواج نکنم؟
پولدار هم هست
همين مهمترين فاکتوره
مگه نه؟
آدم بايد انتخابي کنه که زندگي آيندهاش تامين بشه
اوففففففف
دلم ميخواد بميرم
اما من ميرقصم با اشک توي چشمام
چون دختري که باهام ميرقصه تو نيستي
خب شايد بشه باهاش به همهي هدفا و آرزوها و چهميدونم، به همهي زندگي رسيد
اين که آرامشو دوست داره خيلي خوبه
خيلي خوبه
سکوت
سکوت
سکوت
ميشه يه وقتايي توي بغلش گريه کرد بدون ِ اين که بپرسه اين اشکا براي چيه؟
خيانت نيست؟
يعني ميدوني
تو ميگي که جسم و روحام رو باهات قسمت ميکنم
فلسفهي ازدواج همينه ديگه؟
قسمت کردن
اون وقت تکليف ِ اون تهتههاي فکر و خيالم که عمراً نميتونم باهاش قسمت کنم چي ميشه؟
اصلاً
ميتونم جلوي خودمو بگيرم
که وقتي سرم روي شونههاشه
نگم که کاش علي جاي تو بود؟!
مسخرهاس نه؟
خيلي چيزا عوض ميشه
يه سري جنبههاي شوخ و شيطون ِ وجودم بايد دور ريخته بشن
چون اون آدم ِ جديائيه و از منم همينو ميخواد
احساسات بايد مطلقاٌ چال بشن
چون اون آدم ِ منطقيائيه و احتمالاً خوشش نمياد با احساسات موجي بشه.
ميتونم اينجوري با خودم کنار بيام؟
ميتونم ديگه زل نزنم به اميد؟
ميتونم نرم پيش ِ مسعود گيتار ياد بگيرم؟
ميتونم ديگه هيچ وقت سيگار نکشم؟
ديگه به پژمان نگم برام عزيزي؟
ديگه هيچ وقت ِ خدا مانا رو نبينم؟
توي خيابون با راضيه نخندم؟
ميتونم جوونيه رو فاکتور بگيرم؟
ميشه؟
بدجوري داغونام
اگه فقط
اگه فقط
يه اپسيلون
يا کمتر
تو
ممکن بود
يه روز
..
اوه
خدا
من و هدا که بريم
ميمونه مامانه و باباهه و خواهر کوچيکه
مهم نيست
خب
وقتشه وقتشه رفتن
الانه که بزنم زير خنده
ترسيدهام
مثه سگ ترسيدهام
شايدم واسه اينه که بدجوري دوستت دارم
به درک
مگه نه؟
نامهات خدا بود
خيلي خنديدم بهاش
خيلي
صدتا جمله اومد توي ذهنم
هيچ کدومو توي جواب ننوشتم
اصلا جواب ننوشتم
به درک که منتظري
نبودي تو
هيچ وقت نبودي
جات خالي
نه؟
يه روزي
من با يه آدمي
که قلباش از طلاس
عروسي ميکنم
بعد تو ميتوني بياي جلو و تبريک بگي
به من
که زندگيمو به گند کشيدم
و به خودت
که اينقدر قوي هستي
به درک
به درک
به درک
به درک که نخواستيام
هر کي خواست بياد
مزايده استدختره خودفروشي رو هم ياد گرفته
خب
من از ولگردي برميگردم خونه،
سيمين تازه با علي خداحافظي کرده،
سر ِ کوچه همديگه رو ميبينيم و انگار که نه انگار از صبح کلي با هم بوديم،
ميايستيم به گپ زدن.
امروز چقدر پاي تلفن عمومي دانشگاه بغض بود.
مممممممم
صبح بدجوريي حالم به هم خورد
چقدر بوي اين دستمال مرطوباي پاک کنندهي آرايشو دوست دارم.
با قبض تلفن عذاب وجدان ميگيرم.
من اينطور
من اونطور
من فلان
اه
خفهشو چقدر از خودت ميگي؟
ببين خدا
من فکم درد گرفته از بس زير لبي باهات حرف زدم
از بس هي گفتم خدا خدا خدا
خودت ديگه يه کارياش بکن
من گند زدم به زندگيام
جهنم
تو هم دخيل نبودي
اصلا همهاش تقصير من
فقط يه جوري درستش کن
يه جوري ..
نميدونم
چرا
فيلام ياد ِ هندوستان کرده
سنتورم رو درميارم
آهنگ ميزنم
بغض ميکنم
کوکاش به هم ريخته
پيرمردهي «نکيسا» خيلي وقته جاي مغازهشوعوض کرده و رفته جايي که نميدونم کجاست
به کي بدم سنتورمو کوک کنه؟
پوووووف
برم ميوه بچينم
با هدا
رسماً اين نتيجه رو تجديد ميکنيم که ازدواج سنت نکبتيه که ربطي به عشق و عاشقي نداره
ديگه واسه تامين آينده هم نيست
دختره کار ميکنه و دستش توي جيبشه
پس واسه چيه؟
که بهت نگن پيردختر لابد
چه ميدونم
اگه بره
اين بالا خيلي سوت و کوره
هرچند
الانشم خيلي همديگه رو نميبينيم
صبحها
من پاي کامپيوترم که اون بلند ميشه صورتشو ميشوره
بعد من توي اتاقام در رو بستم و نرمش ميکنم،
اون هم توي اتاقش
بعد آرايش ميکنيم،
اگه احياناً چشممون به هم بيافته صبح به خير ميگيم،
موقع رفتن، داد ميزنم خداحافظ
و تا شب ديگه نميبينمش
اين مفهوم خانواده در مورد ما صدق نميکنه
ولي
همين که بدوني يه نفر توي اتاق کناري خوابيده،
کافيه ..
هميشه وقتايي که بيقرارم، آنلاين مينويسم
نميدونم چرا
يه جورايي ديوونگيه
بابا و احمد و سيامک فوتبال ميبينن
بقيه يا خوابن يا دور و بر کاراشون
منم بايد اسمبلي بخونم
بايد
لعنتي دلم آروم نميگيره.
نميدونم چرا
داغونم
بدجوري داغونم
مممممممم
به خاطر ِ آخراي پرندهي خارزار شايد
چند وقتيه که قسمتاي عاشقونهي کتابا داغونم ميکنه
اين شعره هم هست
دلم هواتو کرده
شبيه گريه کردن زير بارون
پووووف
فايده نداره
هيچ فايده نداره
پرتقالي مرده ديگه ..
اول صبح به خودم ميگم امروز بايد اسمبلي رو استاد کنم و ميخندم.
مسئله به شدت ناموسيه!
بعد ميگم
اين هفته دوتا ميانترم خفن دارم
همينجوري با کلمهها بازي ميکنم
فکر نميکنم
فکر نميکنم
فکر نميکنم
ميدوني يه وقتايي نزديکه جيغ بزنم
هي آقا
شما
هنوز
دخترها را نشناختهايد
به صادق ميگم
حيف اون بود که رفت
و دلم ميگيره
مممممم
همه شدن دايهي عزيزتر از مادر
يه چيزو خيلي دلم ميخواست بفهمم
ممممم
تو گفتي دوستم داره
من ميخوام بدونم چه مدلي
ولي اون موقع مهم نبود
پرسيدنش
يعني
نميدونم
من
اما
سرفه ميکنم
اووووف
عجيب با اين وضع ِ خراب ِ سينهام حال ميکنم
يه جور ميل ِ مفرط به نابود کردن ِ خود.
هي صادق،
حيف اون بود که رفت
عکساي اون شنبهي پاييزي ِ باروني
که با هم راه افتاده بوديم توي خيابونا
هفت حوض و دانشگاه شما و قرار با فرزانه
آش کنار سيدخندون
موبايل ِ خاموش
برگاي نارنجي ِ کف پارک
واي خداجان
هي دختر
ممنونم بابت فسمت کردن ِ لحظهها :)
و در راستاي اين شعراي رمانس ِ آبگوشتي
اون که رفته هم ديگه هيچ وقت نمياد
پووووف
آقاي خدا
من که هر چي ميگم گوش نميدي
ولي
مرگ لطفاً ..
نمنم بارون ِ قشنگي ميزنه اينجا.
دلم سيگار ميخواد.
يه چيزايي ديگه برام مهم نيست.
نميدونم
شايد از اول هم نبوده.
دلم درد ِ دل ميخواد با يه حلقه چاه.
بيشوخي دلم همينو ميخواد.
اه
گند شدم
حسابي گند شدم
بياعتنايي ِ مطلق
ميخوام بگم
وقتي اون دو تا پليسه اومدن از کنارم رد شدن
هيچ حسي نداشتم
نبايد ميترسيدم؟
يا
يه چيزايي
يه چيزاي محدودي
نبايد برام مهم باشن؟
گرگ ِ بارون ديده شديم
ديگه اين کپسولاي مفناميک اسيد هم اثر نميکنن
دلم ميخواد بخوابم.
ميدوني، سکوت خيلي چيز ِ خوبيه.
ولي
يه چيزي
هيچ وقت يادم نميره:
طعنهاي که تو نگاه ِ پليس دوميه بود.
عجب معرکه بود.
يه روز با بچهها نهار بريم پارک ِ لاله
هواي ابري و خنک و باد ِ لعنتي ِ دوستداشتني.
پووووف
اگه بود
اگه بود
اگه بود
اگه ميخواست که باشه
...
اعصابم داعونه
داغونه
ميخوام بگم
اين چند روزه همهچي رو ريختم به هم که اون جاي خالي ِ گنده، وسط ِ به هم ريختگي پيدا نباشه
ولي فايده نداره
پونصدتا آلبوم ِ جديد رو زير و رو ميکنم بعد خيلي شيک به اين نتيجه ميرسم که حس ِ کشف کردن ِ آهنگهاي جديد نيست.
به سليقهي آبگوشتي ِ مفرط، ميدون ميدم و نتيجه ميشه اين آهنگاي رمانس ِ دخترکُش.
واي خدا جان
چقدر سخت بود
چقدر سخت بود
مممممممم
نتايج ِ جديدي به دست ميان
قابل توجه و مبهوت کننده
آدم کيفش مياد
که دستش نميرسه که بزنه توي گوش ِ خودش
هرچند
تاسفآوره.
ميخوام بگم
يه کمي اراده
خوب ميتونه آدم رو از منجلاب بکشه بيرون
پوووف
شدم عينهو رويا
که ميگه من ميخواستم دختر فراري بشم ولي .. به اينجا که ميرسه من بهش ميگم امکانات نبود
حيف
حيف که امکانات نيست
يا هست
ولي آدم خودش نميخواد
ميخوام بگم
بايد جاده باشه
ولي جادهي تنها کفايت نميکنه
ميل ِ سفر مهمتره
از اون حرفا بود که يا ميشه قاب گرفت و زد به ديوار و همچنان نفهميدش، يا پوزخند زد و گذشت
من
پوزخند ميزنم
و ميگذرم
از جاده هم ميگذرم
!
شنبه عجب روزي بود
همان که هفت ِ صبحاش زدم بيرون و شش ِ عصرش رسيدم خانه و فقط يک ساعت و نيم کلاس داشتم
بايد يه فکري براي صبحهاي شنبهام بکنم. خيلي خاليه. دردآور خاليه.
ساعت ِ سه، بعد از کلاس ِ اکسس، يکهو تصميم ميگيريم بريم سينما، طبق ِ معمول فقط من و نرگس موافقيم و بقيه ميگن نه. من هم که همه ميدونن تا برسم در ِ سينما، حساش ميره!
با نرگس تصميم ميگيريم محض ِ کم کردن ِ روي بقيه هم که شده، اين يه دفعه رو بريم. نهار هم نخورديم، ميريم ساندويچ بگيريم که سر و کلهي رويا و ليلا و راضيه هم پيدا ميشه و پنجتايي راه ميافتيم بريم.
خيابونا خلوتن. ما عجله ميکنيم که به سانس ِ 3:30 برسيم. من و نرگس جلوتر ميريم که بليط بگيريم. وقتي منتظريم، وسوسه ميشيم سه نفر ِ ديگه رو برداريم بريم تو!
فيلم شروع شده: سربازهاي جمعه. فيلم ِ بدي نيست. اين که ميگم فيلم ِ بدي نيست، منظورم اين نيست که خوشم اومده، منظورم اينه که ما پنج نفر لحظههاي محشري رو گذرونديم. سينما خلوت بود و ما ميگفتيم و ميخنديديم، فيلم رو مسخره ميکرديم، نميدونم.
من که لابهلاي ساندويچ و متلکهاي راضيه به رويا، ديالوگاي بامزهي کيميايي رو هضم ميکردم و براي بچهها ترجمه ميکردم که فلانجا منظور ِ اين بابا از اين حرفي که زده چي بود.
اشکال ِ کيميايي اينه که ميخواد ديالوگاي ثقيل ِ خودشو بندازه توي دهن ِ آدماي بدبختي که توي فيلماش هستن. يه کم قابل ِ قبولتر لطفاً.
خب
از صبح ِ شنبه گلودرد موند و بعدش رسيد به آبريزش بيني و الان داره تموم ميشه.
چقدر خوبه آدم از خودش مواظبت کنه که مريض نشه.
حوصلهي دو هفته خمار بودن رو نداشتم و دو سه روزه تموم شد.
هرچند همهاش تجربه شد. سردرد و آبريزش بيني و شببيداري و ... اوف!
دفترچه يادداشت سورمهائيه تموم شد. خوبه.
اسمبلي رسيده به برنامه نويسي بالاخره.
دوست دارم
خيلي دوست دارم
ديگه نميخواد خودمو خفه کنم. همينجوري ميتونم ماکزيمم کلاس رو بگيرم! گيرم با مختصري تلاش.
ولي خوبه که آدم فهم و شعورش بالا باشه.
!
يه تغريف از خود نباشه هم بايد ميگفتم.
ديگه؟
ديشب لابهلاي بيدار شدنهاي متوالي، خواب ِ آقاي خ. رو ديدم.
ممممممم
هيچي.
هنوزم در پي اونم
که اشکامو روي گونهام
با اون دستاي پرمهرش
کنه پاک و بگه جونم
بگه جونم
نکن گريه
منم اينجام
بذار دستاتو تو دستام
تو احساس منو ميخواي
منم اي واي تو رو ميخوام
بعد از رفتن ساسان و بقيه و تموم شدن بحثاي معمول؛ بد چسبيد
اساسي حال کردم باهاش
صندليه جلو عقب ميرفت
من گوش ميدادم
نميدونم چرا
فکر ميکنم اين يکي جواباش يه چيز ديگه است
از همين حالا
بغض دارم براش
ديشب
ساعت سه و نيم
ياد لرزش ِ صداي تو افتادم وقت ِ خنده، از پشت ِ سيمهاي تلفن
و يادم آمد که يک هفته شد
و خداي لعنتي ِ لعنتي
ايمانم را به همه چيز از دست دادهام
دلم تنگ .. نشده
نشده
نميذارم بشه
ساندويچ ِ کثيف ِ گوشهي نادري، بد ميچسبه.
استاد کوچولو امتحان ِ اعصاب خورد کني ميگيره.
توي سالن امتحانا، وقتي آقايون نشستن عقب و خانوما جلو، استاد يه دفعه محمد رو بلند ميکنه مينشونه روي يه صندلي خالي وسط خانوما.
همه ميزنن زير خنده.
يه دفعه استاد به من ميگه: خانم فلاني، شما هم بريد بشينيد جاي آقاي ح. !
غريبکش کرد ما رو !
رسول ميگه درشت بنويس !
مجيد ميگه بيا بشين پيش من !
بعد امتحان شروع ميشه.
هوم. ناراضي نيستم.
فقط دلم براي رسول سوخت
نميدونم چيزي رو نگاه کرد يا نه !
ساعت سه و نيم از دانشگاه ميريم بيرون.
ميريم خونهي بچهها.
پنج و ربع ميزنيم بيرون و ميريم گردش.
هيچ کدوم نهار نخورديم.
از هول ِ امتحان و شوخي و خنده.
دنبال يه جايي ميگرديم که پيتزاي خوبي داشته باشه.
بعد به ساندويچ کثيفاي گوشهي نادري قناعت ميکنيم.
خيلي ميخنديم، خيلي.
راضيه اشاره ميکنه به يه پسره و ميگه نامزد نازي
بعد پسره ميفهمه
بعد همهمون ميزنيم زير خنده
بعد راضيه ميگه سس نزنيد به غذاتون يکي ايدز داشت خوناش رو ميريخت توي ظرف سس!
همون موقع آقاي محترم ِ ميز کناري يه نگاه ِ زير چشمي مياندازه به ما و ظرف سس رو خالي ميکنه توي سانديچش!
راضيه فلفل ميزنه به ساندويچ و ميگه خون ِ خشک شده!
بعد ...
بعد ساندويچا رو تموم ميکنيم و من ميگم: حالا کجا بريم شام بخوريم ؟!
بعد
قرار ميذاريم فردا بريم سينما
من ميدونم که نميريم !
بعد من و راضيه جدا ميشيم
توي خيابون پيراشکي ِ روسي ِ داغ و بزرگ ميخوريم
و من
همهاش ..
بعد
بعد ميريم خونه
من
عاشق ِ اتوبوسهائيام که ميشود سر را تکيه داد به شيشهي بزرگشان.