.:Me With You:.
Friday
 
نمي‌دونم
چرا
فيل‌ام ياد ِ هندوستان کرده
سنتورم رو درميارم
آهنگ مي‌زنم
بغض مي‌کنم
کوک‌اش به هم ريخته
پيرمرده‌ي «نکيسا» خيلي وقته جاي مغازه‌شوعوض کرده و رفته جايي که نمي‌دونم کجاست
به کي بدم سنتورمو کوک کنه؟
پوووووف
برم ميوه بچينم
با هدا
رسماً اين نتيجه رو تجديد مي‌کنيم که ازدواج سنت نکبتيه که ربطي به عشق و عاشقي نداره
ديگه واسه تامين آينده هم نيست
دختره کار مي‌کنه و دستش توي جيبشه
پس واسه چيه؟
که بهت نگن پيردختر لابد
چه مي‌دونم
اگه بره
اين بالا خيلي سوت و کوره
هرچند
الانشم خيلي همديگه رو نمي‌بينيم
صبح‌ها
من پاي کامپيوترم که اون بلند مي‌شه صورتشو مي‌شوره
بعد من توي اتاق‌ام در رو بستم و نرمش مي‌کنم،
اون هم توي اتاقش
بعد آرايش مي‌کنيم،
اگه احياناً چشممون به هم بيافته صبح به خير مي‌گيم،
موقع رفتن، داد مي‌زنم خداحافظ
و تا شب ديگه نمي‌بينمش
اين مفهوم خانواده در مورد ما صدق نمي‌کنه
ولي
همين که بدوني يه نفر توي اتاق کناري خوابيده،
کافيه ..
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]