اول صبح به خودم ميگم امروز بايد اسمبلي رو استاد کنم و ميخندم.
مسئله به شدت ناموسيه!
بعد ميگم
اين هفته دوتا ميانترم خفن دارم
همينجوري با کلمهها بازي ميکنم
فکر نميکنم
فکر نميکنم
فکر نميکنم
ميدوني يه وقتايي نزديکه جيغ بزنم
هي آقا
شما
هنوز
دخترها را نشناختهايد
به صادق ميگم
حيف اون بود که رفت
و دلم ميگيره
مممممم
همه شدن دايهي عزيزتر از مادر
يه چيزو خيلي دلم ميخواست بفهمم
ممممم
تو گفتي دوستم داره
من ميخوام بدونم چه مدلي
ولي اون موقع مهم نبود
پرسيدنش
يعني
نميدونم
من
اما
سرفه ميکنم
اووووف
عجيب با اين وضع ِ خراب ِ سينهام حال ميکنم
يه جور ميل ِ مفرط به نابود کردن ِ خود.
هي صادق،
حيف اون بود که رفت
عکساي اون شنبهي پاييزي ِ باروني
که با هم راه افتاده بوديم توي خيابونا
هفت حوض و دانشگاه شما و قرار با فرزانه
آش کنار سيدخندون
موبايل ِ خاموش
برگاي نارنجي ِ کف پارک
واي خداجان
هي دختر
ممنونم بابت فسمت کردن ِ لحظهها :)
و در راستاي اين شعراي رمانس ِ آبگوشتي
اون که رفته هم ديگه هيچ وقت نمياد
پووووف
آقاي خدا
من که هر چي ميگم گوش نميدي
ولي
مرگ لطفاً ..