ساندويچ ِ کثيف ِ گوشهي نادري، بد ميچسبه.
استاد کوچولو امتحان ِ اعصاب خورد کني ميگيره.
توي سالن امتحانا، وقتي آقايون نشستن عقب و خانوما جلو، استاد يه دفعه محمد رو بلند ميکنه مينشونه روي يه صندلي خالي وسط خانوما.
همه ميزنن زير خنده.
يه دفعه استاد به من ميگه: خانم فلاني، شما هم بريد بشينيد جاي آقاي ح. !
غريبکش کرد ما رو !
رسول ميگه درشت بنويس !
مجيد ميگه بيا بشين پيش من !
بعد امتحان شروع ميشه.
هوم. ناراضي نيستم.
فقط دلم براي رسول سوخت
نميدونم چيزي رو نگاه کرد يا نه !
ساعت سه و نيم از دانشگاه ميريم بيرون.
ميريم خونهي بچهها.
پنج و ربع ميزنيم بيرون و ميريم گردش.
هيچ کدوم نهار نخورديم.
از هول ِ امتحان و شوخي و خنده.
دنبال يه جايي ميگرديم که پيتزاي خوبي داشته باشه.
بعد به ساندويچ کثيفاي گوشهي نادري قناعت ميکنيم.
خيلي ميخنديم، خيلي.
راضيه اشاره ميکنه به يه پسره و ميگه نامزد نازي
بعد پسره ميفهمه
بعد همهمون ميزنيم زير خنده
بعد راضيه ميگه سس نزنيد به غذاتون يکي ايدز داشت خوناش رو ميريخت توي ظرف سس!
همون موقع آقاي محترم ِ ميز کناري يه نگاه ِ زير چشمي مياندازه به ما و ظرف سس رو خالي ميکنه توي سانديچش!
راضيه فلفل ميزنه به ساندويچ و ميگه خون ِ خشک شده!
بعد ...
بعد ساندويچا رو تموم ميکنيم و من ميگم: حالا کجا بريم شام بخوريم ؟!
بعد
قرار ميذاريم فردا بريم سينما
من ميدونم که نميريم !
بعد من و راضيه جدا ميشيم
توي خيابون پيراشکي ِ روسي ِ داغ و بزرگ ميخوريم
و من
همهاش ..
بعد
بعد ميريم خونه
من
عاشق ِ اتوبوسهائيام که ميشود سر را تکيه داد به شيشهي بزرگشان.