شنبه عجب روزي بود
همان که هفت ِ صبحاش زدم بيرون و شش ِ عصرش رسيدم خانه و فقط يک ساعت و نيم کلاس داشتم
بايد يه فکري براي صبحهاي شنبهام بکنم. خيلي خاليه. دردآور خاليه.
ساعت ِ سه، بعد از کلاس ِ اکسس، يکهو تصميم ميگيريم بريم سينما، طبق ِ معمول فقط من و نرگس موافقيم و بقيه ميگن نه. من هم که همه ميدونن تا برسم در ِ سينما، حساش ميره!
با نرگس تصميم ميگيريم محض ِ کم کردن ِ روي بقيه هم که شده، اين يه دفعه رو بريم. نهار هم نخورديم، ميريم ساندويچ بگيريم که سر و کلهي رويا و ليلا و راضيه هم پيدا ميشه و پنجتايي راه ميافتيم بريم.
خيابونا خلوتن. ما عجله ميکنيم که به سانس ِ 3:30 برسيم. من و نرگس جلوتر ميريم که بليط بگيريم. وقتي منتظريم، وسوسه ميشيم سه نفر ِ ديگه رو برداريم بريم تو!
فيلم شروع شده: سربازهاي جمعه. فيلم ِ بدي نيست. اين که ميگم فيلم ِ بدي نيست، منظورم اين نيست که خوشم اومده، منظورم اينه که ما پنج نفر لحظههاي محشري رو گذرونديم. سينما خلوت بود و ما ميگفتيم و ميخنديديم، فيلم رو مسخره ميکرديم، نميدونم.
من که لابهلاي ساندويچ و متلکهاي راضيه به رويا، ديالوگاي بامزهي کيميايي رو هضم ميکردم و براي بچهها ترجمه ميکردم که فلانجا منظور ِ اين بابا از اين حرفي که زده چي بود.
اشکال ِ کيميايي اينه که ميخواد ديالوگاي ثقيل ِ خودشو بندازه توي دهن ِ آدماي بدبختي که توي فيلماش هستن. يه کم قابل ِ قبولتر لطفاً.
خب
از صبح ِ شنبه گلودرد موند و بعدش رسيد به آبريزش بيني و الان داره تموم ميشه.
چقدر خوبه آدم از خودش مواظبت کنه که مريض نشه.
حوصلهي دو هفته خمار بودن رو نداشتم و دو سه روزه تموم شد.
هرچند همهاش تجربه شد. سردرد و آبريزش بيني و شببيداري و ... اوف!
دفترچه يادداشت سورمهائيه تموم شد. خوبه.
اسمبلي رسيده به برنامه نويسي بالاخره.
دوست دارم
خيلي دوست دارم
ديگه نميخواد خودمو خفه کنم. همينجوري ميتونم ماکزيمم کلاس رو بگيرم! گيرم با مختصري تلاش.
ولي خوبه که آدم فهم و شعورش بالا باشه.
!
يه تغريف از خود نباشه هم بايد ميگفتم.
ديگه؟
ديشب لابهلاي بيدار شدنهاي متوالي، خواب ِ آقاي خ. رو ديدم.
ممممممم
هيچي.