.:Me With You:.
Friday
 
نم‌نم بارون ِ ملسي مياد

داغون‌ام
همه‌اش دارم فکر مي‌کنم
هيچ فايده‌اي هم نداره
آره
آدم ِ خوبيه
يه وکيل مودب و قابل ِ رفاقت
دليلي داره من با همچين آدمي ازدواج نکنم؟
پول‌دار هم هست
همين مهم‌ترين فاکتوره
مگه نه؟
آدم بايد انتخابي کنه که زندگي آينده‌اش تامين بشه
اوففففففف
دلم مي‌خواد بميرم

اما من مي‌رقصم با اشک توي چشمام
چون دختري که باهام مي‌رقصه تو نيستي


خب شايد بشه باهاش به همه‌ي هدفا و آرزوها و چه‌مي‌دونم، به همه‌ي زندگي رسيد
اين که آرامشو دوست داره خيلي خوبه
خيلي خوبه
سکوت
سکوت
سکوت
ميشه يه وقتايي توي بغلش گريه کرد بدون ِ اين که بپرسه اين اشکا براي چيه؟
خيانت نيست؟
يعني مي‌دوني
تو مي‌گي که جسم و روح‌ام رو باهات قسمت مي‌کنم
فلسفه‌ي ازدواج همينه ديگه؟
قسمت کردن
اون وقت تکليف ِ اون ته‌ته‌هاي فکر و خيالم که عمراً نمي‌تونم باهاش قسمت کنم چي مي‌شه؟
اصلاً
مي‌تونم جلوي خودمو بگيرم
که وقتي سرم روي شونه‌هاشه
نگم که کاش علي جاي تو بود؟!
مسخره‌اس نه؟
خيلي چيزا عوض مي‌شه
يه سري جنبه‌هاي شوخ و شيطون ِ وجودم بايد دور ريخته بشن
چون اون آدم ِ جدي‌ائيه و از منم همينو مي‌خواد
احساسات بايد مطلقاٌ چال بشن
چون اون آدم ِ منطقي‌ائيه و احتمالاً خوشش نمياد با احساسات موجي بشه.
مي‌تونم اين‌جوري با خودم کنار بيام؟
مي‌تونم ديگه زل نزنم به اميد؟
مي‌تونم نرم پيش ِ مسعود گيتار ياد بگيرم؟
مي‌تونم ديگه هيچ وقت سيگار نکشم؟
ديگه به پژمان نگم برام عزيزي؟
ديگه هيچ وقت ِ خدا مانا رو نبينم؟
توي خيابون با راضيه نخندم؟
مي‌تونم جوونيه رو فاکتور بگيرم؟
مي‌شه؟
بدجوري داغون‌ام
اگه فقط
اگه فقط
يه اپسيلون
يا کمتر
تو
ممکن بود
يه روز
..
اوه
خدا

من و هدا که بريم
مي‌مونه مامانه و باباهه و خواهر کوچيکه
مهم نيست
خب

وقتشه وقتشه رفتن

الانه که بزنم زير خنده
ترسيده‌ام
مثه سگ ترسيده‌ام
شايدم واسه اينه که بدجوري دوستت دارم
به درک
مگه نه؟
نامه‌ات خدا بود
خيلي خنديدم به‌اش
خيلي
صدتا جمله اومد توي ذهنم
هيچ کدومو توي جواب ننوشتم
اصلا جواب ننوشتم
به درک که منتظري
نبودي تو
هيچ وقت نبودي
جات خالي
نه؟

يه روزي
من با يه آدمي
که قلب‌اش از طلاس
عروسي مي‌کنم
بعد تو مي‌توني بياي جلو و تبريک بگي
به من
که زندگي‌مو به گند کشيدم
و به خودت
که اين‌قدر قوي هستي

به درک
به درک
به درک
به درک که نخواستي‌ام
هر کي خواست بياد
مزايده استدختره خودفروشي رو هم ياد گرفته
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]