توي آشپزخونه تنهايي نشستهام شام ميخورم. تلويزيون روشنه و هر کس يه جايي دنبال ِ کار ِ خودشه. وقتايي که اينجوري از هم دوريم رو دوست داريم.
پيرزن ِ هرزهي آيتيان يکهو يک چيزي ميگويد که مبهوت ميشوم: الان ميرم ميشينم توي يه گلدون و به خودم آب نميدم تا خشک بشم ..
همين کاري که با خاطرهي تو کردم: گذاشتم تو گلدون و اينقدر آب بهاش ندادم که بدجوري پژمرد. اين گل ِ سرخ ِ پژمرده رو با يه لذت ِ ساديسمي نگاه ميکنم و چيزي نمونده که زير ِ پا لهاش کنم.
ميگن شب ِ سال ِ نوئه. من دلم گرفته. ياد ِ اسکروج افتادم و اون ترسي که قلبمو فشار ميداد وقتي اسکروج اون کوبهي قديمي رو ميگرفت دستش و يکهو ميشد شبيه ِ همکار ِ فديمياش.
اسکروج وقتي کوچيکتر بودم هميشه من رو ميترسوند، هيچ وقت به پيام ِ اخلاقي ِ خندهدارش کاري نداشتم. گيرم يک جورهايي عصهام ميشد وقتي که اسکروج خواب ميديد دختر ِ کوچک ِ عصا به دست ميميرد.
خيلي وقت است که نامههاي تو را نخواندهام.