.:Me With You:.
Friday
 
توي آشپزخونه تنهايي نشسته‌ام شام مي‌خورم. تلويزيون روشنه و هر کس يه جايي دنبال ِ کار ِ خودشه. وقتايي که اينجوري از هم دوريم رو دوست داريم.
پيرزن ِ هرزه‌ي آي‌تي‌ان يک‌هو يک چيزي مي‌گويد که مبهوت مي‌شوم: الان مي‌رم مي‌شينم توي يه گلدون و به خودم آب نمي‌دم تا خشک بشم ..
همين کاري که با خاطره‌ي تو کردم: گذاشتم تو گلدون و اينقدر آب به‌اش ندادم که بدجوري پژمرد. اين گل ِ سرخ ِ پژمرده رو با يه لذت ِ ساديسمي نگاه مي‌کنم و چيزي نمونده که زير ِ پا له‌اش کنم.
مي‌گن شب ِ سال ِ نوئه. من دلم گرفته. ياد ِ اسکروج افتادم و اون ترسي که قلبمو فشار مي‌داد وقتي اسکروج اون کوبه‌ي قديمي رو مي‌گرفت دستش و يک‌هو مي‌شد شبيه ِ هم‌کار ِ فديمي‌اش.
اسکروج وقتي کوچيک‌تر بودم هميشه من رو مي‌ترسوند، هيچ وقت به پيام ِ اخلاقي ِ خنده‌دارش کاري نداشتم. گيرم يک جورهايي عصه‌ام مي‌شد وقتي که اسکروج خواب مي‌ديد دختر ِ کوچک ِ عصا به دست مي‌ميرد.
خيلي وقت است که نامه‌هاي تو را نخوانده‌ام.
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]