.:Me With You:.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
من ميترسم.
ترس برم داشته و ميخوام جيغ بزنم.
بوسه نميدهم.
روحهايمان آشنا هستند،
اما تکليف غريبانگي اين جسمهاي خاکي چه ميشود؟
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
چه بيتابانه ميخواهمت...
تو دوست داشتنيتريني...
تو عزيزتريني...
تو...
دوستت دارم! بيشتر از هميشه و بيشتر از حال...
يه چيزي خيلي برام جالب بود.
جمعهها که ميخوام سينما4 ببينم، ماماني و خواهر کوچيکه ميشينن پاي اين سريال شبکه دو. همون که يه دکتره.
يه خانومه هست توي دهکدهشون، يه روزنامه درست ميکنه به اسم گازت.
بعد ديروز داشتم يه جزوهي آموزش خبرنگاري ميخوندم، نوشته بود اولين روزنامهاي که چاپ شده، يه روزنامه بوده به اسم گازت که سيصد و هفتاد سال پيش توي اروپا چاپ ميشده.
هيچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود که ممکنه توي اين سرياله يه اپسيلون حقيقتگرايي وجود داشته باشه.
از اين به بعد، با شکيبايي بيشتري، نديدن فيلمهاي سينما4 رو طاقت ميارم!
راستي تو فيلم «کارآگاه» رو ديده بودي؟
دارم براي اولين گزارشم دنبال اطلاعات ميگردم.
بعد فکر ميکنم اصولاً درسته که من از اين اطلاعات استفاده کنم؟
خب هيچ جايي نگفته که استفاده از اين اطلاعات ممنوعه.
اما عجيبه که برام راحت نيست.
:(
شام غريبان ِ نبودنت را گرفتهام.
تقلاي بيارادهي خواستن و نخواستن.
و لعنت به آن که گفت در بيخبري خبرهاي خوب هست!
هاني زنگ ميزنه. تازه از خونهي هلن اومديم. ميگه يه چيزي ميگم به کسي نگو. ميگم باشه. ميگه اينجا زلزله اومده. بعد ميگه هيچ اتفاق خاصي نيافتاد.
يه لحظه به تو فکر ميکنم و قلبم فشرده ميشه.
نه اولين باره که دلم ميخواست کنارت بودم و نه آخرين بار.
تو حالت خوبه؟ بهم بگو. برام مهمه که ميپرسم رفيق، اين ديگه تعارف نيست.
خب دارم love story اندي ويليامز رو گوش ميدم.
از
اينجا.
ضمناً دارم دنبال يه مطالبي در مورد يه نفر هم ميگردم. اسمش هست Michael Flatley. نميشناسياش.
هيچ کار خاصي ندارم.
فقط نشستم.
به سکوت گوش ميدم و کليک کليک دکمههاي کيبورد.
و به موسيقي نبودنت.
تنهايي باشکوهترين آهنگ دنياست.
مخصوصاً اون آهنگي که بعدش ترانهي حضور خونده بشه و تمام...!
«دوستت دارم»ي و ديگر هيچ.
حالا باز مياي ميپرسي آخرش که چي؟ و من ميگم هيچي. و تموم. و اين ميشه بار سوم...
ترس برم داشته از همين حالا.
و سکوتي به وسعت يک فرياد...
يه عدد جديد بلدم: شونصد و هوارتا.
يعني خيلي زياد، اونقدر که نميشه حدي براش تعيين کرد.
شونصد و هوارتا دوستت دارم.
خب ديروز، روز بدي نبود.
کلاس کارگاه، بعد امتحان تربيت بدني و از اين به بعد، پنجشنبههاي تعطيل تا نه و نيم صبح. نهار ساعت دوازده و مريم که ميخواست به سبزه تبريک بگه و نرفت، و من و راضيه که روبهروي دستشويي پرنس جان رو ديديم و تبريک گفتيم. (اينا لزوماً اسم هستن و خاطراتي که دوستشون دارم و نميخوام از دستشون بدم) بعد؟ هزار بار ديدن آلماني و دُم و حسين ياري و پدر ِ مراد!!! تعجب نکن! اينا همهشون آدماي حقيقي ِ زندگي من هستن.
تو چي؟
تو؛ عين، ميم؛ تو حقيقي هستي؟ وجود داري؟ ميشه لمست کرد؟ ميشه بوسيدت؟ ميشه دستت رو گرفت؟ يا وقتي دستم رو دراز کنم، از خيال ِ دستت رد ميشه و چيزي رو نميگيره؟ مثل ارواح!
اين دفعه دارم عسل بانو گوش ميدم.
ديروز با رويا و راضيه رفتيم دفتر اون روزنامههه.
همون بود که بهت گفتم برام دعا کن و دعا نکردي.
راستي به نظرت دعاي يه نفر ميتونه در عوض کردن تقدير و سرنوشت موثر باشه؟
به نظرم نبايد با رويا و راضيه ميرفتم.
تا حد مرگ مسخره بازي درآورديم اونجا.
تا رفتيم داخل، رويا و راضيه سرشون رو انداختن پايين و رفتن توي اون راهروئه که آبخوري بود.
بعد هم وقتي من داشتم با آقاي هيئت تحريريه حرف ميزدم رفته بودن توي آينهي دسشويي خودشون رو نگاه کنن!
خلاصه بسي ضايعات به بار آورديم.
ولي در کل ميشه اميدوار بود.
هرچند پشيمون شدم که چرا فرم همکاري رو پر کردم.
اعتماد به نفسه پريد.
اصلاً چي به ذهنم خطور کرده بود که فکر کردم ميتونم خبرنگار بشم؟
تموم مدتي که جلوي آقاهه نشسته بودم و با يه لحن فاضلانه داشتم خودم رو معرفي ميکردم، (لحنه بيشتر فاضلابانه بود تا فاضلانه!) و وقتي آقاهه داشت نمونه کارهاي من رو ميخوند، يا وقتي که اون يکي آقاهه خيال ميکرد براي کاراي کامپيوتري اومدم و من داشتم توضيح ميدادم، يا ... يا حتي وقتي از در اومديم بيرون، احساس احمقانهاي بهم دست داده بود.
انگار که تموم مدت داشتم کار اشتباهي رو انجام ميدادم.
نميدونم. شايد هم نه.
فقط کاش فرم درخواست همکاري رو پر نکرده بودم.
ميگم که، اعتماد به نفسه پر کشيد و رفت توي آسمونا.
از اون پرکشيدنا که سقوطي توي کارش نيست.
راستي کتاب «بيگانه»ي آلبر کامو رو خوندي؟
کتاب «خاطرات حوا»ي مارک تواين رو چي؟
يک بار در بتکدهای هندی به تماشای رقص مار نشسته بوديم. رقاصه، دخترکی بود با چشمان سياه و درخشان و اندامی چون نيلوفر پيچان. بخور گياهان جادويی هوا را انباشتهبود. در چهارگوشهی معبد، در منقلهای بزرگ، آتش روشن بود و کاهنان دمادم گياهان خوشبو در آتش میريختند. رقاصه روی کف سنگی معبد به رقصی آيينی مشغول بود و ما بر روی مصطبههای سنگی دورادور نشسته بوديم. دستها و پاهای رقاصه برهنه بود و او در ميان افعیهای خاکستری که بر زمين میخزيدند ماهرانه و همراه نوای نیانبان و ضرب طبلک پا در ميان چنبرهی افعیها می گذاشت و بر میداشت. من خنجری آماده کرده بودم تا اگر افعی قصد جان او را کرد آن را آماج نيش خنجر کنم که چنين نشد. وقتی رقص او به پايان رسيد نگاهی در همهی ما کرد و رفت و من پنداشتم به تحقير در ما می نگرد که بر مهارت او شک کرده بوديم... سالها بعد دانستم آن رقاصهي جوانسال کور بوده. رقص استادانهي او از سر هماهنگی کامل جان و تنش با جان و تن مارهای مقدسی که ساکنان آن بتکده بودند انجام میگرفته. او يکی از آن افعیها شده بود. آنها او را از خود میدانستند و همراه با او میرقصيدند. در او ترس از مرگ و ترس از زندگی، هر دو مرده بود.
سالهاست که آرزو کرده ام همچون او زندگی کنم.
سيماب و کيميای جان، رضا جولايی
براي بار دوم رجوع ميکني.
سومين بار که جدا شويم، ديگر تمام است...
بمان. تو فقط بمان.
هست ميگيم خستهام، خوابم مياد.
خب؟
حالا من مردنم مياد.
از عطشه؟
يا چي؟
اون شعر ابي يادته که نوجوونيات باهاش پرپرشد؟
براي باور بودن، جايي شايد باشه شايد
براي لمس تن عشق، کسي بايد باشه بايد
که سر خستگياتو به روي سينه بگيره
براي دلواپسيهات
واسه سادگيات، بميره...
چقدر بغض بود با اين آهنگه؟
فرقي هم نميکرد.
اون خونههه خراب ميشه.
اون آدمه هم ميميره.
نتيجه ميگيريم که لزوماً نه جايي براي لمس تن عشق ميمونه،
و نه کسي براي باور ِ بودن...
آره ديگه؟
کسي آدرس اينجا رو نداره بچه.
حرفاتو راحت بزن.
دلم براي اون ديواره که روش نوشته: «شيدا کجايي؟ منم، ناصر» تنگ شده.
چقدر بيقراري داره.
چقدر بيقراري داره.
چقدر بيقراري داره.
چقدر...
نميدونم چرا اينقدر از اين آهنگه خوشم مياد.
وقتي نيستي به اين گوش ميدم.
الان که هستي هم دارم به همين گوش ميدم.
تو ميدوني چرا دوستش دارم؟
ساعت، ساعت سبز عاشقانه است
ساعت سرخ يه ترانه است
با تو جهان شعري به شکوه رقص يه پروانه است...
دلتنگ بودنت بودم و نبودي.
هيچوقت به عمرم اينقدر سگ نبودم که امروز بعدازظهر، سرکلاس برنامه نويسي.
محسن نيومد باهاش دعوا کنم، استاد برنامهنويسي رسماً جوابهاي من رو نميشنيد، استاد فيزيک که ... (گفتن نداره خب) مسير برگشت که کنار پنجره نشستم و تموم راه با خودم حرف زدم. آلماني روبهروي بينالملل. ببين من ميدونم خيلي بده که اين رو بهت بگم، ولي تا حد مرگ از قيافهي اين بشر خوشم مياد. بعد هم اون دختر کوچولوئه و من که کلي باهاش گپ زدم و دلم که گرفته و دلم که گرفته و دلم که گرفته...
کاش ميدونستم.
کاش ميدونستم.
کاش ميدونستم.
دليل اين تکرار صرفاً تاکيده؟
نميدونم.
من ديگه هيچي نميدونم...
از تو مينويسم و تمام نميشود.
باز هم بگو قلب آدمي به اندازهي دستي است که مشت شود...!
اين دست مشت شده دنيايي را در خود جاي ميدهد...
جديداً همهي آدمها تکراري شدهاند.
تقصير توست که زندگي اينطور دلگير شده، تقصير نبودن توست...
تمام حرفها بهانهاي بيش نيست، با تمامشان ميرسي به اين دوستت دارمي که اينقدر از گفتنش واهمه دارم...
ميخواهيم تمام کنيم و همهچيز دوباره شروع ميشود.
مگر نه؟
ميترسم. از باتو بودن و از بيتو بودن ميترسم.
مجالي هستن براي گريختن از اين ترس؟
دوستم داري؟
پيش از مرگ درياب که زندگي چيست، زيرا اگر زندگي را پيش از مرگ تجربه کني، مرگ طي همان تجربه ناپديد خواهد شد.
مرگ دود خواهد شد و محو ميگردد.
از آن پس مرگي وجود نخواهد داشت؛
و زندگي ابدي خواهد شد.
اشو
هوم؟ بايد اعتراف کنم اين رو نميفهمم.
زندگي کردن واسهي من يه راهه براي رسيدن به مرگ. غير از اينه؟ چطور ميشه ابدي بود؟
اصلاً اين ابدي بودن چيزيه که من نميتونم باهاش کنار بيام.
خب دوستت دارم. بايد ميگفتم همه چيز تمام تا آخر تير که ببينمت؟
نميشود. باور بکني يا نه، ديگر دير شده.
زهزه ميگه: وقتي آدم دلش يه جا گير کنه، هرکاري هم که بکنه ديگه فايده نداره...
مامانه، ميتونه از بياهميتترين مسائل شخصي من به قدر سه روز دعوا و يه عمر اوقات تلخي درست کنه.
صادفاً اين به کسي ربطي نداشت.
صدات رو براي آخرين بار ميشنوم و خيلي عادي ميگم خداحافظ.
انگار نه انگار که آن دوستت دارم هاي پرشور با همين دستها نوشته شده...
خواستم بگويم سابقه نداشته دو روز بيتو، بعد ديدم که نه، سابقه نداشته دو روز با تو.
راستي تا چقدر بايد تاب بياورم اين انتظار بيپاسخ هرروزه را؟
انگار تمام شعبدهبازان خوابيده باشند؛ آخر هرچه مکرر و مکرر فرياد ميزنم که: «معجزه کن، اي معجزه گر...» بيفايده است، تو اينجا کنار من ظاهر نميشوي...
خورشيد طلوع ميکند و تو نه،
کاش ساعت آسمان هم مثل مال تو ميخوابيد...
سر ميکنم با نبودنت...
دارم فکر ميکنم آيا ضربه بود نيومدنت؟ نه اون قدرها. روز خوبي داشتم. پس چرا اينقدر مکرر ميشوم در نبودنت و نديدنت؟
تمام حجم حضورت را اين مصدر «نبودن» پر ميکند و من همچنان به انتظار تو هستم...
نميدونم به خاطر توئه که دو شب پيش زير نور شمع داستان خرسهاي پاندا ... رو خوندي، يا به خاطر اين که ده دقيقه برقها رفت. هرچي بود، وقتي برق اومد هم سرگرم خوندن «خداحافظ گاري کوپر» بودم زير نور شمع...