خب ديروز، روز بدي نبود.
کلاس کارگاه، بعد امتحان تربيت بدني و از اين به بعد، پنجشنبههاي تعطيل تا نه و نيم صبح. نهار ساعت دوازده و مريم که ميخواست به سبزه تبريک بگه و نرفت، و من و راضيه که روبهروي دستشويي پرنس جان رو ديديم و تبريک گفتيم. (اينا لزوماً اسم هستن و خاطراتي که دوستشون دارم و نميخوام از دستشون بدم) بعد؟ هزار بار ديدن آلماني و دُم و حسين ياري و پدر ِ مراد!!! تعجب نکن! اينا همهشون آدماي حقيقي ِ زندگي من هستن.
تو چي؟
تو؛ عين، ميم؛ تو حقيقي هستي؟ وجود داري؟ ميشه لمست کرد؟ ميشه بوسيدت؟ ميشه دستت رو گرفت؟ يا وقتي دستم رو دراز کنم، از خيال ِ دستت رد ميشه و چيزي رو نميگيره؟ مثل ارواح!
اين دفعه دارم عسل بانو گوش ميدم.
ديروز با رويا و راضيه رفتيم دفتر اون روزنامههه.
همون بود که بهت گفتم برام دعا کن و دعا نکردي.
راستي به نظرت دعاي يه نفر ميتونه در عوض کردن تقدير و سرنوشت موثر باشه؟
به نظرم نبايد با رويا و راضيه ميرفتم.
تا حد مرگ مسخره بازي درآورديم اونجا.
تا رفتيم داخل، رويا و راضيه سرشون رو انداختن پايين و رفتن توي اون راهروئه که آبخوري بود.
بعد هم وقتي من داشتم با آقاي هيئت تحريريه حرف ميزدم رفته بودن توي آينهي دسشويي خودشون رو نگاه کنن!
خلاصه بسي ضايعات به بار آورديم.
ولي در کل ميشه اميدوار بود.
هرچند پشيمون شدم که چرا فرم همکاري رو پر کردم.
اعتماد به نفسه پريد.
اصلاً چي به ذهنم خطور کرده بود که فکر کردم ميتونم خبرنگار بشم؟
تموم مدتي که جلوي آقاهه نشسته بودم و با يه لحن فاضلانه داشتم خودم رو معرفي ميکردم، (لحنه بيشتر فاضلابانه بود تا فاضلانه!) و وقتي آقاهه داشت نمونه کارهاي من رو ميخوند، يا وقتي که اون يکي آقاهه خيال ميکرد براي کاراي کامپيوتري اومدم و من داشتم توضيح ميدادم، يا ... يا حتي وقتي از در اومديم بيرون، احساس احمقانهاي بهم دست داده بود.
انگار که تموم مدت داشتم کار اشتباهي رو انجام ميدادم.
نميدونم. شايد هم نه.
فقط کاش فرم درخواست همکاري رو پر نکرده بودم.
ميگم که، اعتماد به نفسه پر کشيد و رفت توي آسمونا.
از اون پرکشيدنا که سقوطي توي کارش نيست.
راستي کتاب «بيگانه»ي آلبر کامو رو خوندي؟
کتاب «خاطرات حوا»ي مارک تواين رو چي؟