.:Me With You:.
Wednesday
 
يک بار در بت‌کده‌ای هندی به تماشای رقص مار نشسته بوديم. رقاصه، دخترکی بود با چشمان سياه و درخشان و اندامی چون نيلوفر پيچان. بخور گياهان جادويی هوا را انباشته‌بود. در چهارگوشه‌ی معبد، در منقل‌های بزرگ، آتش روشن بود و کاهنان دمادم گياهان خوشبو در آتش می‌ريختند. رقاصه روی کف سنگی معبد به رقصی آيينی مشغول بود و ما بر روی مصطبه‌های سنگی دورادور نشسته بوديم. دست‌ها و پاهای رقاصه برهنه بود و او در ميان افعی‌های خاکستری که بر زمين می‌خزيدند ماهرانه و همراه نوای نی‌انبان و ضرب طبلک پا در ميان چنبره‌ی افعی‌ها می گذاشت و بر می‌داشت. من خنجری آماده کرده بودم تا اگر افعی قصد جان او را کرد آن را آماج نيش خنجر کنم که چنين نشد. وقتی رقص او به پايان رسيد نگاهی در همه‌ی ما کرد و رفت و من پنداشتم به تحقير در ما می نگرد که بر مهارت او شک کرده بوديم... سال‌ها بعد دانستم آن رقاصه‌ي جوان‌سال کور بوده. رقص استادانه‌ي او از سر هماهنگی کامل جان و تنش با جان و تن مارهای مقدسی که ساکنان آن بت‌کده بودند انجام می‌گرفته. او يکی از آن افعی‌ها شده بود. آن‌ها او را از خود می‌دانستند و همراه با او می‌رقصيدند. در او ترس از مرگ و ترس از زندگی، هر دو مرده بود.
سالهاست که آرزو کرده ام همچون او زندگی کنم.

سيماب و کيميای جان، رضا جولايی
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]