يک بار در بتکدهای هندی به تماشای رقص مار نشسته بوديم. رقاصه، دخترکی بود با چشمان سياه و درخشان و اندامی چون نيلوفر پيچان. بخور گياهان جادويی هوا را انباشتهبود. در چهارگوشهی معبد، در منقلهای بزرگ، آتش روشن بود و کاهنان دمادم گياهان خوشبو در آتش میريختند. رقاصه روی کف سنگی معبد به رقصی آيينی مشغول بود و ما بر روی مصطبههای سنگی دورادور نشسته بوديم. دستها و پاهای رقاصه برهنه بود و او در ميان افعیهای خاکستری که بر زمين میخزيدند ماهرانه و همراه نوای نیانبان و ضرب طبلک پا در ميان چنبرهی افعیها می گذاشت و بر میداشت. من خنجری آماده کرده بودم تا اگر افعی قصد جان او را کرد آن را آماج نيش خنجر کنم که چنين نشد. وقتی رقص او به پايان رسيد نگاهی در همهی ما کرد و رفت و من پنداشتم به تحقير در ما می نگرد که بر مهارت او شک کرده بوديم... سالها بعد دانستم آن رقاصهي جوانسال کور بوده. رقص استادانهي او از سر هماهنگی کامل جان و تنش با جان و تن مارهای مقدسی که ساکنان آن بتکده بودند انجام میگرفته. او يکی از آن افعیها شده بود. آنها او را از خود میدانستند و همراه با او میرقصيدند. در او ترس از مرگ و ترس از زندگی، هر دو مرده بود.
سالهاست که آرزو کرده ام همچون او زندگی کنم.
سيماب و کيميای جان، رضا جولايی