دلتنگ بودنت بودم و نبودي.
هيچوقت به عمرم اينقدر سگ نبودم که امروز بعدازظهر، سرکلاس برنامه نويسي.
محسن نيومد باهاش دعوا کنم، استاد برنامهنويسي رسماً جوابهاي من رو نميشنيد، استاد فيزيک که ... (گفتن نداره خب) مسير برگشت که کنار پنجره نشستم و تموم راه با خودم حرف زدم. آلماني روبهروي بينالملل. ببين من ميدونم خيلي بده که اين رو بهت بگم، ولي تا حد مرگ از قيافهي اين بشر خوشم مياد. بعد هم اون دختر کوچولوئه و من که کلي باهاش گپ زدم و دلم که گرفته و دلم که گرفته و دلم که گرفته...
کاش ميدونستم.
کاش ميدونستم.
کاش ميدونستم.
دليل اين تکرار صرفاً تاکيده؟
نميدونم.
من ديگه هيچي نميدونم...