.:Me With You:.
Sunday
 
دلتنگ بودنت بودم و نبودي.
هيچ‌وقت به عمرم اينقدر سگ نبودم که امروز بعدازظهر، سرکلاس برنامه نويسي.
محسن نيومد باهاش دعوا کنم، استاد برنامه‌نويسي رسماً جواب‌هاي من رو نمي‌شنيد، استاد فيزيک که ... (گفتن نداره خب) مسير برگشت که کنار پنجره نشستم و تموم راه با خودم حرف زدم. آلماني روبه‌روي بين‌الملل. ببين من مي‌دونم خيلي بده که اين رو بهت بگم، ولي تا حد مرگ از قيافه‌ي اين بشر خوشم مياد. بعد هم اون دختر کوچولوئه و من که کلي باهاش گپ زدم و دلم که گرفته و دلم که گرفته و دلم که گرفته...
کاش مي‌دونستم.
کاش مي‌دونستم.
کاش مي‌دونستم.
دليل اين تکرار صرفاً تاکيده؟
نمي‌دونم.
من ديگه هيچي نمي‌دونم...

 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]