هاني زنگ ميزنه. تازه از خونهي هلن اومديم. ميگه يه چيزي ميگم به کسي نگو. ميگم باشه. ميگه اينجا زلزله اومده. بعد ميگه هيچ اتفاق خاصي نيافتاد.
يه لحظه به تو فکر ميکنم و قلبم فشرده ميشه.
نه اولين باره که دلم ميخواست کنارت بودم و نه آخرين بار.
تو حالت خوبه؟ بهم بگو. برام مهمه که ميپرسم رفيق، اين ديگه تعارف نيست.