.:Me With You:.
Tuesday
 
وقتي گفتم نه و بهانه‌هايم را رديف کردم و او بدتر از من، يکي يکي‌شان را با دليل رد کرد را هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين‌طور ديروز ِ خدا را که چهار نفري نشسته بوديم توي تاکسي، من و سيمين قهر بوديم، محمد کز کرده بود، بنيامين هي مي‌خواست ما را بخنداند و خدا مي‌داند فقط که چه حالي داشت. به راننده تاکسي مي‌گفت: دايي يه چماق نداري نصف کني بدي به اين دوتا مي‌خوان يه بلايي سر ما بيارن؟ من سيمين رو مي‌گفت. لابه‌لاي شوخي‌ها و خنده‌هايش، يک‌هو به راننده گفتم نگه‌دارد که بدجوري داشت مي‌خنديد. به سيمين گفتم: مي‌آيي برويم خانه يا تنها بروم؟ آمد. از خيابان رد شديم و من را که فقط خدا رحم‌ کرد. توي دور زدن‌هاي متوالي‌شان و بي‌محلي‌هاي ما، بعدتر که کوتاه آمديم و منتظر شديم بيايند، رفتيم نوشابه خورديم و الان ديگر هي دارند به‌مان مي‌گويند هر وقت نوشابه خواستيد قهر نکنيد، بگوييد برايتان مي‌خريم! اصلاً خيلي خوب است که با هميم، فقط نمي‌دانم چرا وقت‌هايي که ما دوتا تنها مي‌شويم چرا يک جوري کم مي‌آورم که دلم مي‌خواهد برگرديم پيش محمد و سيمين و باز بخنديم و اين بحث‌هاي جدي را هي عقب مي‌اندازم. اصلاً نمي‌دانم چواب ِ اين‌جور حرف‌ها را چه‌طور بايد داد.
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]