وقتي گفتم نه و بهانههايم را رديف کردم و او بدتر از من، يکي يکيشان را با دليل رد کرد را هيچ وقت يادم نميرود. همينطور ديروز ِ خدا را که چهار نفري نشسته بوديم توي تاکسي، من و سيمين قهر بوديم، محمد کز کرده بود، بنيامين هي ميخواست ما را بخنداند و خدا ميداند فقط که چه حالي داشت. به راننده تاکسي ميگفت: دايي يه چماق نداري نصف کني بدي به اين دوتا ميخوان يه بلايي سر ما بيارن؟ من سيمين رو ميگفت. لابهلاي شوخيها و خندههايش، يکهو به راننده گفتم نگهدارد که بدجوري داشت ميخنديد. به سيمين گفتم: ميآيي برويم خانه يا تنها بروم؟ آمد. از خيابان رد شديم و من را که فقط خدا رحم کرد. توي دور زدنهاي متواليشان و بيمحليهاي ما، بعدتر که کوتاه آمديم و منتظر شديم بيايند، رفتيم نوشابه خورديم و الان ديگر هي دارند بهمان ميگويند هر وقت نوشابه خواستيد قهر نکنيد، بگوييد برايتان ميخريم! اصلاً خيلي خوب است که با هميم، فقط نميدانم چرا وقتهايي که ما دوتا تنها ميشويم چرا يک جوري کم ميآورم که دلم ميخواهد برگرديم پيش محمد و سيمين و باز بخنديم و اين بحثهاي جدي را هي عقب مياندازم. اصلاً نميدانم چواب ِ اينجور حرفها را چهطور بايد داد.