مهم نيست
که «خوشش مياد»هاي صبح شنبه رسيد به «يعني خوشش اومده»هاي عصر پنجشنبه.
مهم نيست
که ساعت هشت شب دستهام رو محکم گرفتم که از تلفن عمومي ميدون بزرگهي بروجرد بهت تلفن نزنم.
وقتي کلنجارهام با موس و کيبورد جديد تموم شد،
تازه فهميدم چرا عصر ِ پنجشنبه فقط مجتبي نبود که يه جورايي مات مونده بود
تو هم
هرچند
نشون نميدادي
وقتي که زير بارون دستاي همديگه رو گرفتيم و توي سرازيري دويديم و بعد که ايستاديم من گفتم سيستم ترمز ايبياس ... !
خب.
شنبه، دوشنبه، پنجشنبه.
خوب بود.
مسافرت خوبي بود.
هرچند
من باز پريشونم
به هم ريخته
نميدونم
يه جورايي
يعني
کاش ميشد مفصل با هم حرف بزنيم
حرف بزنيم
سکوت نباشه
يا خيره شدن توي چشما
من يه جوري احتياج دارم همهي اين ترديدها رو بريزم دور
يه جوري احتياج دارم حمايت بشم
زياده رويه
ترديده
بدجوري ترديده
با مانا و مجتبي شيشهي بخار گرفتهي تاکسي رو پرميکنيم از يادگاري و نوشتههاي عجيب غريب
ميخنديم
و
بعدتر
يادم مياد که من تا حالا برادر ِ کوچيکتر نداشتم
که بفهمم
يه وقتايي دستاش ميتونه دست آدمو گرم کنه
حتي اگه آدم بوي جوراب بگيره