.:Me With You:.
Tuesday
 
براي اولين بار در تاريخ ِ تحصيل، شديداً آرزو مي‌کنم امتحاني لغو نشه!
اگه امتحان ِ مدار منطقي رو فردا نديم، نود درصد مي‌افته هفته‌ي ديگه که من نيستم و به خاطر ِ هيچ چهار نمره‌ي درس ِ سه واحدي حاضر نيستم بمونم.

چمدون گنده‌هه رو درمي‌آرم و حواسم هست که فردا تا شب بيرونم و پس‌فردا هم که صبح کلاس دارم و يازده و نيم-دوازده مي‌رسم خونه و يک و نيم هم آقاي پدر در ِ خونه بوق مي‌زنه که بيا بريم!

نصيحت مي‌کنه و توضيح مي‌ده و پيشنهاد مي‌ده و من با دقت گوش مي‌کنم و بغض گلومو مي‌گيره. نمي‌دونم چرا.

اصلاً اين روزها همه‌اش بغضه. به قدري همه چيز قشنگ و دوست داشتنيه که آدم دلش مي‌خواد بميره.

ساعت شيش و نيم وسط ِ شهر يکي يه ليوان گنده آب‌طالبي گرفتيم دستمون و راه مي‌ريم. بد مي‌چسبه. زندگي بد مي‌چسبه.

من مي‌ترسم. مي‌ترسم همه‌چي به هم بخوره. مي‌ترسم هيچي به هم نخوره، همه‌چي اون‌قدر خوب باشه که نشه آسون ازش دل کند. من مي‌ترسم پسرکم، مي‌ترسم.

اين آهنگه من رو بدجوري ياد ِ عروسي ِ د.ب مي‌اندازه.

هيچي خب فايده نداره من اين‌جا همه‌اش منفي‌بافي کنم.
آدم دلش بدتر مي‌گيره.

مي‌گم خيلي خوشگله که آدم بدونه عکس ِ محشر ِ بکگراند ويندوزش رو خودش گرفته، مگه نه؟
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]