.:Me With You:.
Monday
 
با راضيه نشستيم سر کلاس زبان و از خنده در حال ِ مرگيم. استاد ِ جوون و ترکه‌اي نشسته روبه‌روي آقايون و ما که رديف ِ اول نشستيم رو نمي‌بينه. به طرز خجالت آوري در حال ِ خنده‌ايم، به نشستن استاد و موبايل ِ کارگر ساختمون کناري و اتودي که فرو کردم توي دست راضيه و «الکترونيکي» گفتن ِ اون بنده خدا و ...

نشستيم توي سلف و از پنجره‌هاي reflex نگاه ِ استاد ِ اسمبلي مي‌کنيم که با يکي از آقايون مشغول ِ تبادل سي‌دي هست! کلي مي‌خنديم و آخرش تا راضيه مي‌گه شکار لحظه‌ها .. يادم مي‌افته که دوربين دارم.
عکسه مي‌شه عين اين عکساي جاسوسي که باهاش اخاذي مي‌کنن!

کوئيزهاي اسمبلي: اولي صفر از نيم، دومي دو دهم از دو دهم!

نبودنت عادي شده. اين‌قدر که ديگه شکنجه‌ام نمي‌ده ..

چندتا عکس ِ محشر از خورشيد ِ پشت ِ ابر ..
واي خدا چرا همينجوري که نگاه مي‌کنم اين رنگي نيست؟
چشم‌هام مي‌سوزه، ببخش ولي چشم‌هام مي‌سوزه.

نه مهم نيست.
اصلاً هم مهم نيست.

همينجوري دفتر يادداشت سورمه‌ائيه رو پر مي‌کنم با حرف‌هايي که بهت نمي‌زنم.

نت برداشتن سر زنگ اخلاق .. !

تو رو خدا، تو رو خدا، تو رو خدا ..

يه شب ماه مياد ..
خب يه شب هم ماه نمياد.
يه شب هم تاريک ِ تاريکه
يه شب هم از روشني مي‌شه عينهو روز ِ خدا ..

تو رو خدا، تو رو خدا، تو رو خدا ..

مي‌دونم.
گريه هم ديگه نمي‌شه ..
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]