.:Me With You:.
Sunday
 
اول صبحي بعد از يک بيدار باش ِ پنج ساعت و نيمه، فال مي‌گيرم

دست از طلب ندارم تا کام ِ من برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بابا کوتا بيا.
نخيرم
من خيلي‌ام خوب‌ام
هيچ‌ام تا جان ز تن درآيد نيست

اصلاندشم
الان بي‌تفاوتيه مطلقه
اين‌قدر کيف داره
فقط درحال حاضر دوتا سوال هست که جواب مي‌خوام
ولي هيچ وقت ِ خدا قرار نيست پرسيده بشن

عجب .. !

یه شب مهتاب، ماه میاد تو خواب
من و می بره از توی زندون
مثل شب پره با خودش بیرون
می بره اونجا که شب سیاه
تا دم سحر شهیدای شهر
با فانوس خون جار می کشن
تو خیابونا، سر میدونا
عمو یادگار، مرد کینه دار
مستی یا هوشیار، خوابی یا بیدار
مستیم و هوشیار، شهیدای شهر
خوابیم و بیدار، شهیدای شهر
آخرش یه شب ماه میاد بیرون
از سر اون کوه، بالای دره
روی این میدون، ماه میشه خندون
یه شب ماه میاد
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]