جمعهي دوست داشتني ِ دوست داشتني با يک عالمه دويدن و يک عالمه خبرهاي خوب و يک عالمه خوشي و از همين حالا چشمانداز ِ وسوسه کنندهي آن چهارده ساعت ِ محشر ِ خواستني که يک دستي زدم و يک دستي گرفتم و فکرش را هم نميکردم که آقاي پدر بگذارد من دانشجويي بروم مسافرت و تمام ِ راه را به تو فکر کنم!
روزهايت را نگهدار براي من
من
يادم بايد باشد که يک عالمه باتري بگذارم با واکمن
و يک عالمه بوسه لاي پاکت
و ساعتي
که نشانم بدهد نه و نيم صبح با دخترکم روبهروي شهر کتاب قرار دارم !