خب
خندهدار است که بعد از اين همه درس،
ساعت هفت ِ صبح بروي دانشگاه،
توي خيابانها پرنده پر نزند،
سه ربع ساعت بايستي تا در دانشگاه را باز کنند،
استاد ِ محترم تشريف نياورند براي امتحان ميان ترم،
دستهجمعي برويد خانهي دخترها،
سه نفري عين معتادها نشسته باشيد دور سيني نهار،
بعد دوباره دانشگاه،
کلاس تا چهار،
هي استاد گوش کن !
آدمهاي ديوانه،
يا شايد آدمهاي زيادي عاقلي که من درکشان نميکنم و آنها مرا
بعد هواي ِ محشر ِ بعدازظهر
بعد خانه
بعد سوقاتي
و يک تشکر:
آقاي خدا خيلي ممنون که کسي از دوبي شکلات نميآورد!
و
دوازده و بيست دقيقه:
ناله ميکنم: خدا، خورشيد نه،
از صبح نگاه ِ ابرها کردهام. چشمهايم ديگر تاب نور را ندارند. انگار که کور شده باشم ..