.:Me With You:.
Wednesday
 
خب
خنده‌دار است که بعد از اين همه درس،
ساعت هفت ِ صبح بروي دانشگاه،
توي خيابان‌ها پرنده پر نزند،
سه ربع ساعت بايستي تا در دانشگاه را باز کنند،
استاد ِ محترم تشريف نياورند براي امتحان ميان ترم،
دسته‌جمعي برويد خانه‌ي دخترها،
سه نفري عين معتادها نشسته باشيد دور سيني نهار،
بعد دوباره دانشگاه،
کلاس تا چهار،
هي استاد گوش کن !
آدم‌هاي ديوانه،
يا شايد آدم‌هاي زيادي عاقلي که من درک‌شان نمي‌کنم و آن‌ها مرا
بعد هواي ِ محشر ِ بعدازظهر
بعد خانه
بعد سوقاتي
و يک تشکر:
آقاي خدا خيلي ممنون که کسي از دوبي شکلات نمي‌آورد!

و
دوازده و بيست دقيقه:
ناله مي‌کنم: خدا، خورشيد نه،
از صبح نگاه ِ ابرها کرده‌ام. چشم‌هايم ديگر تاب نور را ندارند. انگار که کور شده باشم ..
 
Comments: Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]