.:Me With You:.
Wednesday
 
از چند روز قبلش دارم توي خونه راه مي‌رم و مي‌خونم:
ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
منظورم صد البته به د.ب‌ اس

آقاي پدر ماشين‌اش را از ناموس و تفنگش دوست‌تر مي‌دارد.
صبح روز عروسي آقاي پدر همچين تصادف مي‌کند که عقب جلوي ماشين يکي مي‌شود.
تلفاتي در دسترس نبود.

آرايشگره به من و خواهره مي‌گه امشب شوهرتون مي‌دم.

مادر ِ رقيب، برمي‌گردد به رقيب و خواهر و دخترخاله‌‌اش که نشسته‌اند پشت ِ سر سيمين، مي‌گويد: اون قرمزه رو نگاه کنين چه لاغر شده.
«اون قرمزه» اسم داره الاغ.
نکته‌ي جالب اين که من هرچه روبه‌روي سوژه‌ي مورد نظر رژه مي‌روم، اصلاً من را نمي‌شناسد.
از اين عروسي تا آن عروسي يک فرق‌هايي کرده‌ايم انگار.
بماند آن دفعه که نصفه‌شبي ويرمان گرفت جلوي آقاي پسر قر بدهيم و فاصله‌ي درب ورودي تا آسانسور را داشت که مجدداً شناسايي کند!

زيادي معمولي شده.
به خواهره مي‌گم حالا حالاها شوهر نکن تا مزه‌اش بره.
يعني چي که همه‌اش بايد همون کاراي احمقانه رو تکرار کني؟!

سر مهموني شنبه من و تو پدر خودمونو درمياريم.

مسخره‌ترين انتخاب واحد ممکن.

بعدش چي شد اصلاً ؟

همه‌اش به تو فکر مي‌کردم.
چرا بايد اينجوري باشه؟
مي‌خوام فراموش بشي.
خاکستر بشي.

خيلي خسته‌ام هنوز.
يه چيزي دلم مي‌خواد که نمي‌دونم چيه.

بدشانسي؟
آخه کبريت چيز ِ مايعي داره که يه قطره‌اش بريزه روي دستم و بسوزونه و جاش بمونه؟

ماه گم شده بود.
هنوز پيدا نشده.
يکي يکي مي‌رم سراغ ِ ستاره‌ها،
بلکه يکي خودش باشه.

اين‌قدر خنديديم.
دوشنبه بود؟
من و سيمين مثلاً قراره بريم دانشگاه.
هفت و نيم مي‌زنيم بيرون، اون هشت قرار داره- احتمالاً به صرف صبحانه! من يازده. و بايد زود برگردم خونه. يعني چي که آدم از هفت و نيم صبح راه بيافته بره دانشگاه که فقط يه برگه کاغذ بگيره؟
بعد من سيمينو مي‌رسونم تا يه جايي که سوار تاکسي بشه به مقصد راه‌پله‌ي خونه‌ي روبه‌روي حامداينا که اگر پدرش ديد يعني که ما داريم مي‌رويم دانشگاه. بعد مي‌بينم صرف نمي‌کند يک ساعت توي خيابان‌هاي پر از آدم آشنا قدم بزنم و برمي‌گردم خانه و ... خداجان! رسماً هيچکسي نفهميد من از خانه زده‌ام بيرون!!! خوبي ِ خانه‌هاي دوطبقه همين است ديگر. آدم‌ها دست و پاي هم را هيچ وقت لگد نمي‌کنند که مجبور باشند سر بلند کنند و عذر بخواهند.

بعد سيمين دوباره مي‌آيد خانه‌ي ما و مي‌رويم. اين بار مختصري ولگردي وسط ِ شهر و بستني و کوين و سلام خانم دانشجو و پرسه زدن روبه‌روي لوازم خانگي و قيمت اجاق گاز.
آي خنديديم.

اون آخونده هم خدا بود که قسمت بود مختصري از مسير رو بيافتيم دنبالش و قرار بود بشه پارتنر سيمين.

بعدشم که آب پرتقال توي جعبه‌ي دستمال کاغذي ريخته نشد و هزار و صد و هفتصد و سي و کيفيت تنها شرط ماندگاري است و «کفش‌هات قرار بود مشکي باشه» و پيانوي زيادي رمانس جوش‌کاري ِ آن طرف. الحمدلله که صداي ما خيلي بلند است! و پسرک ِ تيم ملي و خداي خنده و فين فين و طريقه‌ي ختم نادعلي کبير!

آهان راستي بامزه‌ترين اتفاقي که افتاد رو يادم رفت بنويسم.
پسره زنگ زده مي‌گه منزل فلاني، مي‌گم بفرماييد، مي‌گه من اميدم. مي‌گم نمي‌شناسم. مي‌گه نمي‌شناسي؟ مي‌گم نخير. مي‌گه باشه. خدافظ. بعد کاشف به عمل مياد که پسرعموي ناتني يا يه چيزي توي همين مايه‌هاست و زنگ مي‌زنه به باباهه و مي‌گه چرا دختراي تو اين‌قدر شعور ندارن که منو بشناسن؟! آقاي پدر هم دمش گرم، دعواي مفصلي مي‌کند و حق کف دست گذاشتن و دم روي کول گذاشتن و اين حرفاس!
بابا ناموس پرست!!!!

اجبار پناهنده‌ام مي‌کند به کامپيوتر ِ دوست دختر ِ مجيد که اين‌جاست براي تعمير.

چرا وقتي سرما مي‌خورم، سر و بيني و چشمم درد مي‌گيره؟

يادته در راستاي جشن نيکوکاري، ما قرار بود بريم بديم؟!

نگفتي نظرت چيه، ولي تاج ِ عروس به مقنعه هم ميادا!!

هميشه مي‌دونستم يه نمه خُله.
عکسا رو ديده،
به خواهره مي‌گه اين خواهر خوشگله‌ات چقدر شبيه نيکول کيدمنه!
صد البته منظورش منم.
در دل درود مي‌فرستم به معجزه‌ي آرايشگر بيست و پنج هزار توماني!
و طفلک نيکول کيدمن خودمان!
اين را درنظر بگير به همراه اين مسئله که پسر جان ِ من، بعد از اين که همديگر را بعد از يک دوره چل‌چلي عاشقانه‌ي از راه ِ دور، ديديم، به اين نتيجه رسيد که ما به درد هم نمي‌خوريم!

ببين،
آدم اون موقع بايد قوي باشه يا ضعف نشون بده عيبي نداره؟
حس واقعي‌اش چيه اصلاً ؟

دوشنبه صبح ِ زود: خداحافظي و از زير قرآن و کاسه‌ي آب که حکمتش زيادي زود اثر مي‌کند. بعد از پل‌دختر برمي‌گردند و ساعت سه دوباره اينجا هستند.

ميشه امروز ديگه برنگردين؟!
تازه اين‌جا خلوت و ساکت شده و من مجال پيدا کردم که خودم باشم و بعد از يک عالمه دوباره اين‌جا صداي ابي بلند است و شديداً سرما خورده‌ام و مي‌بينم که فايده‌اي ندارد: وقتي آدم دلش يه جا گير کنه...
 
 
دخترجون هيچ حواسم نبود که از دبستان هم‌مدرسه‌اي بوديم و الانم يه دانشگاه مي‌ريم.

تيکه‌تيکه‌هاي شکسته رو مي‌چسبونم به هم.
يه آدمي درست مي‌شه که اون هديه‌ي قبلي نيست.
بدجوري خوردش کردي.
بدجوري.

شنبه بعدازظهر.
مي‌خوابم.
کابوس مي‌بينم.
فکر مي‌کردم ولم کردين.
چند وقت بود با بغض از خواب بيدار نشده بودم؟ چند ماه؟ چند هفته؟

الان چه وقتيه؟
نمي‌دونم.

شنبه عصر
شوهرخواهره از سويس اومده با يه عالمه شکلات.
من شکلات دوست ندارم.
تو زنگ مي‌زني.
من بهت نمي‌گم.
خيلي چيزا رو بهت نمي‌گم.
مي‌بخشي منو؟ ولي هيچي نپرس.
دوشنبه هم بهت زنگ نمي‌زنم. سه‌شنبه و چهارشنبه و روزهاي بعدش هم.
ببخش.
و هيچي نپرس.

ساعت سه بعد از يه عالمه گريه به زور مي‌خوابم.
با درخت زيباي من و اسکار و خانم صورتي و اگه رفتي بدون که مرد تنهات، تو رو عوض نمي‌کرد با يه دنيا
چه شباي بدي...

اون 4607 که گفتم هم شماره‌ي آخر ِ موبايل ِ خاله‌ي مرضيه بود، نه کس ديگه.
گفتم که، خيلي وقته يادم رفته.
يه وقتايي حافظه‌ي ضعيف هم به درد مي‌خوره.

ساعت هشت صبح بيدار مي‌شم.
خيلي کار دارم.
آخر هم نمي‌شه هيچ کدوم رو اون جوري که دوست دارم تموم کنم.

کارت‌هاي عروسي...

همه‌اش فکر مي‌کنم خسته شدم. آره، خستگي. همينه.
بعداً خوب مي‌شم.
خوب مي‌شم. حتماً خوب مي‌شم.
واي خدا چقدر خسته‌ام.

25 تومن مي‌دي به آرايش‌گره که بگي سايه نزن و رژلب کمرنگ‌تر باشه و اين‌قدر از اين آشغالا نمال که صورتم بشه عينهو اين دختراي بد.
خنگي به خدا. بتمرگ توي خونه خب.

دلم مي‌خواد رسماً کچل کنم.
واسه چي شنيون موي بلند بايد گرون‌تر باشه؟
ولي خوشگلن. دوس دارم.

دونه دونه گل‌برگ‌ها رو جدا مي‌کنم:
دوستم داره، دوستم نداره، دوستم داره، دوستم...
نمي‌دونم آخرش چي ميشه.
چند برگ مونده، همه‌اش توي دستم آتيش مي‌گيره
عينهو اين فيلماي جادوگري.

خيلي خوشگل مي‌گه احمق.
از وقتي شنيدم شيفته‌ي تقليدشم.
بدجوري نفرت توي صداش داره.

بهراد قشنگ ويولن مي‌زنه.
خب بزنه. به من چه؟ نمي‌دونم چه مرگي داره اين‌قدر از اين بشر جلوي من تعريف مي‌کنه.
من دارم مخ مامان رو مي‌زنم که برم از مسعود خصوصي گيتار ياد بگيرم.

سيمين مي‌گه امروز بچه‌هاي کامپيوتر هم اومده بودن براي ثبت‌نام ها.
ازش آمار مي‌گيرم: قند هم بود؟!
مي‌گه آره.
مي‌گم خب پس بچه‌هاي ما نبودن.

بعدتر ازش مي‌پرسم کسي رو نديدي که شبيه آلماني‌ها باشه؟
مي‌گه آلمانيا چجورين مگه؟
مي‌گم قد کوتاه، مو بور، سفيد، عينکي.
مي‌گه نه نديدم.
از اون آه‌هاي رمانتيک مي‌کشم ته دلم.

اون پسره که باهاش ثبت نام کردي، منو ياد اون پسره انداخت که باهاش ثبت نام کردم.
بعد هم اين‌قدر آدم ايکبيري‌اي بود که خدا مي‌دونه.
من نمي‌دونم چرا اين‌قدر ملت در وهله‌ي اول قندنما هستن!!!!

آخي آخي آخي ياد پرنس جان و حرف زدن و قر دادنش هم بخير.
دلم تنگ نشده ها
فقط خسته‌ام

اصولاً من که اين‌قدر ادعاي باکلاسي‌ام ميشه...!
يادم نبود. قرار گذاشته بوديم با رويا بريم بانک ِ محسن اينا.

آخي آخي.

چقدر خسته‌ام.
يه ليست ِ طولاني از کارهايي که بايد انجام بدم.
عوض همه‌شون اومدم نشستم دارم تايپ مي‌کنم و آهنگ گوش مي‌دم.

هنوزم تو شب‌هات، اگه ماه....
نه عمو جان
ماه هم يه وقتي غروب مي‌کنه.

دلم اون دفترچه‌هاي سيمي مشکي پاپکو رو مي‌خواد.
يه روز با راضيه مي‌ريم رشد
هم خودکار Faber Castle مي‌گيريم، هم از اون دفتر يادداشتا.
ولي دلم نوشته‌هاي توش رو هم مي‌خواد.
دلم مي‌خواد يادم باشه عاشقت بودن چجوري بود.

اون سوالي که الان توي ذهنته...
يه وقتايي آدم از روي قله مي‌افته ته دره.
الان از اون وقتاس.
رسماً ترجيح مي‌دم بالاتر از ته دره هم نيام.

نديده بودمشا.
خب مزخرف بود.
ولم کن بابا.



امروز امروزه
سه‌شنبه.
سخت بود.
خدايا خوبه ولي سخته
حواست هست داري اذيتم مي‌کني؟
همچين رو سردر دانشگاه نوشته خوش آمديد انگار بچه‌ي اول دبستانيم
خسته‌ام هنوز
خواب خوبه ولي يک ساعت بعدش...
آهنگاي دلگير توي ماشين
مي‌دوني، من ترکي بلد نيستم هنوز

دوستت دارم
ديروز، امروز، فردا
همين الان، هميشه

آخه من به پسره که با رکابي اومده دم در بگم ندا خانومم بيارين که چي بشه؟
الان شنبه‌ام رو مرور کردم.
خب آره. محسن سلام کرد
آشتي؟!
مي‌تونستم سريش ِ پرنس‌جان بشما
ولي به راضيه خيانت نمي‌کنم!!!!
آبجي ما مي‌خوايم شوما رو به عشقت برسونيم
هي روزگار
بعد هم بچه‌ام رفته سر تا پا لباس نو پوشيده
عينهو روز اول مدرسه
خيلي دوست دارم اين بشر رو
مي‌دوني يه آدمايي هستن که مي‌توني کنارشون مطلقاً ذهنت رو خالي کني
حالا مختصر يه چيزايي از درس و پسر و استاد بريز اون تو و ديگه هيچي
آدميه که اگه عاشق بشم هيچ وقت اولين نفري نيست که خبردار ميشه
همينشو دوست دارم
همه هم خيال مي‌کنن صميمي‌ترين دوستمه
همينم هست
ولي راجع به خيلي چيزا با هم حرف نمي‌زنيم
خيلي خوبه با يکي اينقدر صميمي باشي و همه چيزتو ازش قايم کني.

هي تو
تو که قراره بشي مخاطب نوشته‌هاي عاشقانه‌اش
تويي که خودش خبر نداره!!
ساعت يازده و نيم شب پاي تلفن به تو گفتم که نيم ساعت مانده به پاييز و خنديديم
هي تو
سوال اولت چيست؟

تمپ جديد را مي‌گذارم
و براي آخرين بار نگاه آن قيافه‌ي صورتي قديمي مي‌کنم.
و پنجره را مي‌بندم.

هنوز دلم تنگ ِ توست
دوستت دارم ديوانه وار...
 
Tuesday
 
هاه
معناي آرامش را هم فهميدم، آن‌طور که در فرهنگ لغات ِ تو نوشته شده.
آرامش يعني اين که کاملاً يادم برود آدمي را به اسم ِ تو مي‌شناسم و دوستش دارم.
 
Sunday
 
پنج دقيقه‌ي جهنمي جلوي چشمام سياه ٍ سياه بود و هيچي نمي‌ديدم.
اينم تجربه‌اي بود.
پلک ورم کرده و دست‌هاي هنوز لرزون.

آدماي کور مي‌تونن گريه کنن؟

بهشت بود!
قبول شده دانشگاه ما، سينما ساحل هم که داره روبه‌راه مي‌شه، ترم ديگه يکي ما رو سر کلاسا نگه داره.

آدماي کور مي‌تونن برن سينما؟

چه باباي خوبي داريا. اصلاً خداي معرفته. واسه من کارت اينترنت مي‌گيره! بوس حسن آقا!!!!!

آدماي کور مي‌تونن بشينن پاي کامپيوتر؟

من نمي‌دونم چرا همه ادعاي والدي دارن نسبت به من!
ولي اين فرزند گفتن ِ نيچ خدا بود! خيلي دوست دارم نوشته‌هاي اين بشر رو.

دختره هم برداشته يه سي‌دي ام‌پي‌تري داده آخر ِ جواد.

تصادفاً آدماي کور اگه دستشون عادت کنه مي‌تونن آهنگ گوش بدن.

دلم گير کرده پيشت
مي‌سوزم تو آتيشت

مي‌گم جواده. بگو بدبيني!

خيلي جلوي خودمو گرفتم نزنم زير خنده وقتي گفت اينا رو از يه فروشگاهي به اسم دي‌تودي خريده.

منو نترسون از عشق
دل درسشو روونه
خدا هوامو داره
تو بازي زمونه

جمع‌اش کن حاجي. خدا هيچ‌ام هواي ما رو نداشت. انداختمون وسط و يه‌هو برگشتيم ديديم دستمون خاليه. مثل وقتايي که فرشته‌هه کليد طلايي يک عدد آپارتمان رو مي‌ذاره کف دستت و تو با اشتياق نگاه مي‌کني به دست مشت شده‌ات و وقتي بازش مي‌کني مي‌بيني خاليه.

واي چه جيگره. جون مي‌ده واسه اين رقص دلبريا با دامن چين‌دار و آرايش ِ صورتي.

بعد، گوش بده، اگه مي‌دونستم ساختمونه رو دارن براي اين مي‌سازن که تو بياي توش درس بخوني، صد درصد (با لهجه‌ي آقاي ح.ز بخون!!!) آجر پاييني رو برمي‌داشتم که همه‌ي ساختمون يه دفعه بريزه.

چه کار احمقانه‌اي بود. چرا گفتم آره؟ چرا فکر کردم مي‌تونم؟
خب آره. مي‌تونم کاري کنم که تو اصل ماجرا رو نفهمي.
اين يعني با تو ديگه خود ِ خودم نيستم.
مهمترين جنبه‌ي وجودم رو از تو قايم مي‌کنم، دوست داشتن‌ات رو.
فعلاً که تا اينجاش بد نبوده.
نمي‌دونم بعدش چي بشه.
تو
توي تو، خودت، عزيزي که عزيز بودنت رو نمي‌خواي،
يکي بايد بکشه کنار و همه‌چي رو بندازه دور.
هيچ کدوم اين کار رو نمي‌کنيم.
جفتمون نشستيم با حس ِ شديد ِ فداکار بودن خودمون رو عذاب مي‌ديم و وانمود مي‌کنيم که همه‌چيز خوب و عاليه.
خب آره. خوب هست.
ظاهر قضيه هميشه خوبه.
فقط مسئله اين‌جاست که هيشکي جز من و تو نمي‌دونه چه بار متعفني رو داريم به دوش مي‌کشيم.
حتي تو هم شايد به روي خودت نياري.
ولي ديگه خنگ هم نيستي که نفهمي.

اي جان. داريوش هم داره!

حادثه‌ي يکي شدن، حادثه‌اي ساده نبود
مرد ِ تو جز تو از کسي زير و زبر نمي‌شود.

خاک به سرم. زير و زبر شدن يعني چي اون وقت؟!

من از ابديت مي‌ترسم.
کاش يه جوري اين مسئله رو واسه من توضيح مي‌دادي که اين‌قدر ترسناک نباشه.

ولي باور کن داريم خودمون رو اذيت مي‌کنيم.
مسخره اين‌جاست که اگه اين کار رو نکنيم، باز هم اذيت مي‌شيم.
يعني اگه قرار بود به يه همچين جايي برسيم از اول نبايد شروع مي‌کرديم.
تو که مي‌دونستي واسه هيشکي موندني نيستي چرا گفتي با خوندن نامه‌ام دلت لرزيد؟
تو که مي‌دونستي موندني نيستي که عزيز.
تو که مي‌دونستي.

فرقي نمي‌کند ديگر.
تو گفته‌اي.
من هم بعدتر گفتم که دوستت دارم.
ديگر براي هر گماني دير شده.

پوفففففففف
چند حالت داره.
يا اينا رو مي‌خوني و به روي خودت نمياري که خوندي و در اصل ماجرا هيچ فرقي نمي‌کنه.
که اصل ِ ماجرا اصولاً قرار نيست تغييري بکنه.
يا اين که مي‌خوني و جراتشو داري که به من بگي خوندي و ما کلي بحث مي‌کنيم در مورد اين که من چرا اينا رو نوشتم و باز هم اصل ماجرا فرقي نمي‌کنه.
يا اصلاً نمي‌خوني که خب طبيعتاً در اون صورت دليلي نداره که اصل ماجرا تغيير کنه.
يا اين که بعدتر مي‌خوني و فکر مي‌کنه ديگه ارزش نداره به خاطر حسي که مدت منو سيخ زده فکر خودت رو مشغول کني و باز هم تغيير خاصي به وجود نمياد.

مورد دوم و چهارم بعيدتره، چهارمي از دومي بعيدتر.
يعني دوميه باز احتمال داره اتفاق بيافته.
چه مي‌دونم.
فقط يادم بيار از خانواده‌ي محترم رجبي هم تشکر کنم.

نمي‌دونم.
مي‌دونم که بايد يه کاري بکنم يا يه کاري نکنم. اما نمي‌دونم چي.

کاش يکي از اون چهارتا مال ِ تو بود.

با من ترحم هرگز...

پوففففففففف
 
Saturday
 
دلم مرگ مي‌خواهد.
 
Friday
 
اين‌قدر دوست دارم آدمايي رو که وقتي پاي مسنجر داري زور مي‌زني بحث رو بکشي به اين که کار داري و بايد باهاشون خداحافظي کني، يه دفعه بي‌مقدمه مي‌گن من بايد برم.

پينوکيو هم آدم شد.

ببين، بايد به «تو»ي جديد عادت کني. خيلي هم سخت نيست. همون حرف‌ها رو مي‌گي، به يه آدم ِ ديگه.
خوبي‌اش اينه که براش تکراري هم نيست.

به چه دليل آدم‌ها اين‌قدر زياد شده‌اند؟

خب کار احمقانه‌اي بود.

يه نمايش‌نامه گرفتم اسمش محشره: آه پدر، پدر بيچاره، مامان تو را در گنجه آويزان کرده و من خيلي دلم گرفته.
خودشم خوبه.
فيلم‌نامه‌ي شب‌هاي روشن رو هم پيدا کردم.

فکر کنم نمي‌رفتم بهتر بود.
جمعاً ده نفر بوديم.
نمي‌تونم بگم خوش گذشت يا نه.
خب آدمايي بودن که يه مقطعي از زندگي‌ام رو کنارشون بودم.
با دوتاشون نسبتاً صميمي بودم.
با يکي‌شون کمتر
از بقيه هم نسبتاً هيچ وقت خوشم نمي‌اومد.
خب ما خنديديم
رقصيديم
مختصر اطلاعات سانسور شده‌اي از زندگي به هم داديم.
کيک خورديم
کادو داديم
وسط شام هم آقاي پدر اومد دنبالم
يعني وقتي بهش گفته بودم نه و نيم بياد دنبالم کلي غر زد که چه خبره.
بعد که پياده شدم گفت زنگ بزن بيام دنبالت
منم نه و ربع زنگ زدم
وقتي رسيد وسط شام ِ منجر به خنده‌ي شديد بود.
آي خداجان هيچ چيز به اندازه‌ي حرف زيبا و خل بازي من و لادن نچسبيد.
همان جريان خاله نسرين و ايلناز و بيني عمل‌‌کرده.
تا يک ساعت بعدش که من و لادن چشممان مي‌افتاد توي چشم هم مي‌ترکيديم از خنده.

با داداشه و خواهر کوچيکه پا مي‌شيم مي‌ريم رشد که خواهر کوچيکه کتاب بخره.
من براي اولين بار قسمت کتاب‌هايي سينمايي رشد رو کشف مي‌کنم.
آقاي برادر در راستاي يکي از حرف‌هاي من مي‌زند زير خنده و خانم ِ روبه‌رويي چپ چپ نگاه مي‌کند.
وسوسه مي‌شويم چيز احمقانه‌اي بخريم.
يک دانه از اين پازل‌هاي گنده‌ي هزار قطعه‌اي که آدم در فيلم‌هاي خارجکي مي‌بيند.
به قول ِ آقاي دم ِ در، اصل ِ پازل.
نفري چهارهزار مي‌گذاريم وسط و قيمتش را به کسي بروز نمي‌دهيم.
وقتي مي‌رسيم خانه و بازش مي‌کنيم، شکر خدا را به جا مي‌آوريم که شش هزار قطعه‌اي، عکسش زشت بود و نخريديم‌اش!
سخت است. پدر آدم را در مي‌آورد.
مامان مي‌گويد بنشينيد ببينيد مي‌توانيد تا عروسي د.ب تمامش کنيد يا نه.
مي‌گوييم عروسي د.ب که دو هفته‌ي ديگر است، دعا کنيد تا عروسي امير رضاي يک سال و نيمه تمام بشود!
خلاصه بسي چسبيد ديوانگي.

بعد هم راستي راستي يک جمعه‌ي ديگر که بگذرد، بعدي مي‌شود روز ِ مهتاب و د.ب
من که بخيل نيستم
خوش‌بخت بشوند ان‌شاءالله
من که خوشم با خودمان
دوباره ما چهار-پنج‌تا خواهر ماشين ِ خواهر بزرگ را برمي‌داريم و مي‌زنيم به خيابان پي ِ خريد و هماهنگي آرايشگاه و عکاس و کارت دعوت و دکمه و نخ و الباقي.
يادش به خير عروسي آن يکي خانم خواهر.
همين‌جوري چهار-پنج‌تايي همه‌اش با هم بوديم.

انتقام؟ برنمي‌آد. مطمئن باش.

اصلاً انتقام کلمه‌ي قشنگي نيست.
اون بابايي هم که چهارپايه رو از زير پاي ِ قاتل ِ تنها پسرش مي‌کشه از عذاب وجدان راحت نيست.

واي خداجان. يک بار گفته بودم دوستت دارم‌ها را به خودت بگير و گفته بودي چشم.

بانوي موسيقي و گل
شاه‌پري رنگين کمون
به قامت خيال من
ململ مهتاب بپوشون
بذار نسيم دربه‌در
گلبرگو از ياد ببره
برداره بوي تنتو
هرجا که مي‌خواد ببره

ملوسه.

هم‌سايه‌ي خدا مي‌شم
مجاور شکفتنت
خورشيدو باور مي‌کنم
نزديک رفتار تنت

ملوسه.
ولي معني نداره خب!

نتايج کنکور رو مي‌دن امروز؟

يادش نه به خير پارسال!
اوه گاد.
ترجمه: واي خداجان!

خداجان نبودي به آغوش ِ که پناه مي‌بردم که نراندم؟!

دليل خاصي داري قربون صدقه‌ي خدائه مي‌ري؟
 
Wednesday
 
دلم سوخت
وقتي بابا با دلکش مي‌خوند بردي از يادم.
تک تک ِ روزهاي جووني ِ مامان و بابا دارن خاطره مي‌شن.
دلم سوخت
وقتي گفتن توي امام‌زاده داوود خاکش کردن بدون اين که کسي بدونه.
دلم سوخت
وقتي نوه‌اش نشسته بود سلين ديون مي‌خوند:
Every night in my dreams, I see you, I feel you…
هاه
تلويزيون خونه‌ي شما.
امروز مي‌رم جشن تولد
اين روزها مي‌توانم سبکبال تا خود ِ صبح برقصم
اما
گفت چقدر ضعيف شدي
چقدر از بين رفتي
توي آينه نگاه مي‌کنم
رژ گونه خيلي پررنگه
دلم براي خودم نمي‌سوزه
کدوم يکي؟
فعلاً مسئله اين است
قرار ملاقات سر صحنه‌ي اعدام
چقدر خنده بود اگه مي‌شد.
به طرز احمقانه‌اي...
گوش کن
من
هيچ

به امير مي‌گم بگو حاجي
مي‌گه آآ اي‌اي
گفت خيلي از بين رفتي

لعنت
اين‌قدر برام مهمي که بشينم اين هفده صفحه رو ترجمه کنم به خاطر هيچي؟
Shit
باز گفتما
اه خدا
نمي‌فهمم
واقعاً نمي‌فهمم
تو
اگه بخواي راه رو نشونم بدي چيکار مي‌کني؟
مي‌اندازي به دلم که فلان کار رو انجام بدم يا نه؟
پس چرا الان همه‌چي با ترديده؟
خداجان من مي‌ترسم
بهم نمياد نه؟
اين دختره‌ي گنده که با خونسردي تمام همه‌ي کاراشو انجام مي‌ده،
همه‌ي تصميم‌هاشو مي‌گيره،
مي‌خنده،
خدايا داره از وحشت نابود مي‌شه
واي خداجان
چيکار کنم؟
آقاي خدا پسرک ماندني نبود و چه خوب شد که رفت
ببين چهل دقيقه از اين اينترنت گرونه رو صرف پيدا کردن ِ مطلب براش کردم!
به خدا اين‌قدرام مهم نيست
واي خدا
نيکوس کانتزاکيس. چي گفته بود؟
از کجا بدانيم نداي دروني که ما را اين ور اونور مي‌کشه (!!!) خداست يا شيطان؟!


هاه
امروز ديدمش
کلي موعظه کرد يه شب شعره در مورد مقام زن و اسلام و جنگ و کوفت و زهرمار
بعد گفت شماره‌ي تو رو مي‌خواستم بدم به خانوم سين که تماس بگيره باهات اگه شعري داري بياي شرکت کني
من از قبرستون شعر بيارم در مورد مقام زن؟!
اون خانومه که قرار بود شماره‌ي منو بده بهش
دوم راهنمايي معلم پرورشي‌مون بود
بهش لقب داده بوديم کله‌ي بزرگ ِ سياه ِ زشت ِ چادري ِ عينکي ِ بلندگوي .... بقيه‌اش چي بود؟
نمي‌دونم از کجا اين صفتا رو رديف کرده بوديم
شاهکار ِ تارا و من بود
حالا رديف کردنشون به جهنم
چجوري حفظشون کرده بوديم؟!
خب حالا.
گفت چه از بين رفتي
چقدر بي‌تفاوت شدم نسبت به يه چيزايي که نبايد
تو گفتي همه‌ي وجودت الان احساسه، واسه همين عقل نداري.
حالا قسمت دوم که مردوده. من عقله رو هميشه حفظ مي‌کنم.
ولي از کجا فهميدي من همه‌ي وجودم احساسه الان؟
از روي انگشتا؟
اون که بعدش بود.
دلم تنگ شده.
براي تو نه
فاصله افتاده بينمون
نمي‌دونم فهميدي يا نه. ولي فاصله افتاده.
اما
ببين
دلم براي اون تنگ شده
خنده‌داره مگه نه؟
يه آدمي که هيچ وقت نبوده
هيچ وقت ِ خدا
اون بودنش هم نبودن بود حتي
چطور مي‌شه دلتنگش شد؟
چطور مي‌شه دوستش داشت؟
دارم خاکستر مي‌ريزم روي آتيشه
ولي آتيشه از اون زيرا داره زبونه مي‌کشه
چقدر به موقع بود اون کتابه
دلم يه چيزي مي‌خواد که تا 4 صبح بشينم بخونم
يادش به خير
کز مي‌کردم کنج آشپزخونه که چراغ ِ روشن کسي رو بيدار نکنه،
تا خود ِ صبح مي‌خوندم
صبحش هم خواب آلود مي‌رفتم مدرسه
واي خداجان
چرا آدم‌ها بايد پانزده ساله باشند؟
 
Tuesday
 
مي‌شينم يه عالمه از ايميلاي قديمي رو دوره مي‌کنم.
يه سري رو با ديد ِ انتقادي،
يه سري رو با بغض،
يه سري رو با بي‌تفاوتي.
و يک سوال ِ عظيم.
اين دوست داشتن،
بالاخره بود يا نبود؟!

مانا، ببين، من دوست پسر دارم!
اين رو فرزانه يه روز ِ تابستوني بهت گفته بود. همون سال، آخر ِ همون تابستون، من هم تونستم اين رو بهت بگم بدون ِ اين که دروغ گفته باشم.
به سيمين description مي‌دم، مي‌گه چند وقته مي‌شناسي‌اش؟ با ذوق مي‌گم از ديروز.
آره. آره. مي‌دونم مي‌خواي بگي خسته نباشيد.
يه وقتي مي‌رسه که عمر هر اتفاق بيشتر از بيست و چهار ساعت نباشه.

واي خدا عجب معرکه‌اس اين کتابه.
شايد اين که اين‌قدر آروم مي‌خوندمش به خاطر ِ اينه که دلم نمياد بذارمش کنار. خداست. تک تک ِ جمله‌هاش، اتفاقاتش، آدم‌هاش.
مديون ِ مهسام که ايستاده بود از دانيل استيل کتاب بگيره و من با بي‌حوصلگي کنارش اسم‌هاي آشنا رو ديد مي‌زدم و يک‌هو چشمم افتاد به «دعوت به مراسم گردن‌زني» ِ ولاديمير ناباکف.
معرکه بود خدا.
اسکار و خانم صورتي هم خوب بود.
مارسولن ريزه هم خوب بود.
به موقع‌ان خدا.
زندگي اين روزا به موقع جريان داره.
 
Sunday
 
تلويزيون ِ خونه‌ي شما فيلم ِ اون دختر ديوونه‌‌هه رو داره که عاشق ِ يه آدم ِ خيلي مهم شده.
من گاو رو ديدم با داش آکل و پاي نهار سرسري هم‌سفر براي بار چندم.
سرم درد مي‌کنه.
دختر ديوونه‌هه عاشق شده آخه.
واي خدا معرکه بود.
عجب شتري خوابيد.
گند زدي به همه چي و رفتي رفيق.
 
Friday
 
آخ که چقدر دلم براي بي‌اعتنا دوست داشتنت تنگ شده.
آخ که چقدر دلم براي بي‌دليل دوست داشتنت تنگ شده.
عشق نبود.
قبول.
دوست داشتن هم نبود.
علاقه هم نبود حتي.
هوس بود.
باشد.
هوس بود.
هوس‌بازانه مي‌خواهمت.

هيشکي نمي‌دونه «افتخار ِ پايان ِ يازده سالگي» چي بود.
عيب نداره.
خودم که هنوز يادمه.

من مي‌دونم که اون مي‌دونه.
فقط نمي‌دونم اون مي‌دونه که من مي‌دونم که اون مي‌دونه يا نه.
يا حتي مي‌دونه که من مي‌دونم که اون، يا نه.
کشف کردن تو، کم افتخاري نيست!

و صداقت
صداقت

صداقت
داستاني که نخواندي‌اش

مهم نيست
من که مي‌دانم
خواب فرشته‌ها کوتاه‌تر از آن است که لمس شود
يا ديده شود
يا حتي به مشام برشد

من و او کودکانه بازي مي‌کنيم
تو بي‌اعتنا به تماشا نشسته‌اي
و يک نفر
آن دورها
خود را با اين بازي شکنجه مي‌دهد
اوه
من موچم
 
Thursday
 
قرار شده بابا موهاشو براي عروسي د.ب. هاي‌لايت کنه!
آخ که چقدر دوستت دارم، حتي وقتي اين‌طوري از دستم ناراحتي.
ديگه نمي‌تونم خودمو گول بزنم.
- هنوزم اگه ازت بپرسم برمي‌گردي، مي‌گي نه؟
- آره.
يه ديالوگ ِ تکراري که هيچ وقت با پرسيدنش از تو، خودمو سبک نمي‌کنم.
دوستت دارم.
دوستت دارم لعنتي بفهم اينو که نمي‌تونم فراموشت کنم.
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستي
دوستت دارم.
دوستت دارم ....
 
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]