.:Me With You:.
هي
ديوانه
خدا پرهاي جوجه خروس را ريزانده!
جوجه منتظر پاييز است که دوباره پرها دربيايند
چرا هميشه پاييز برگها بايد ريخته شوند؟
هاه
پيرمرد ريشوي چرتکه به دست اين يک قلم را اشتباه فهميده
تلفن ما هم ديجيتالي شد
ديگه روي صفحهي موبايل ِ تو –اگر که زنگ بزنم- شماره ميافتد
اين اگر از آنهاست که يعني هيچوقت
If…
If is good
نه اين دفعه good نيست
يادش به خير چه حالي کرديم با Hercules
هرچيزي يه وقتي ميچسبه
ببين اون روز هرچي زدم توي سر خودم يه نکتهي مثبت از دزيره پيدا کنم نشد
حالا منو ببين
راهنمايي خورده بودمش
فکر کنم هنوزم يه جاهائيشو از حفظ بتونم بگم
خيلي عقبي
خدائيش خيلي عقبي
من ِ خنگ هم که از خط پايان گذشتم و همينجوري دارم ميدوم
به کجا قراره برسم نميدونم
ببين من چيکار کنم؟
دوتا داداشن با آيدياي شبيه هم
منم دو سه بار بيشتر باهاشون حرف نزدم
ولي همون دو سه بار نميدونم با کدوم يکي بود
حالا يه چيز بامزه
فکر کن من ده سال با يکيشون حرف بزنم
بعد عاشقاش بشم
بعد يه روز بهش بگم دوستت دارم،
بعد اون بگه ببخشيد ولي من تا حالا شما رو آنلاين نديده بودم!
هاه
آدمو نخندوني چيکار ميکني رفيق؟
Waiting for the miracle
عاشق ِ «روناک» ِ بيژن مرتضوي شدهام که تلويزيون ِ خونهي شما ميذاره!
امروز هوا بهتر از ديروزه.
بابا که اومد من با يه سيب کز کرده بودم روي کاناپهي دونفره و «عادت ميکنيم» ميخوندم.
خوشم اومد؟ نميدونم. ديروز يه جوري بود برام. يه حس غريب. انگار که خودم نبودم و بودم. همهاش با خودم بحث ميکردم. و فکرشو بکن، ظاهر قضيه آروم ِ آروم، اون عمق ِ ماجرا به طرز ِ وحشتناکي درهم ريخته.
واسه چي بايد اينجوري باشه؟
همهاش حرفه دختر. ببين تو داري اشتباه ميکني.
نه.
اين يه دفعه نه.
هاه.
راني ِ هلو آخرش تلخ نيست.
ببخشيد چه کمکي از دست من براي شما برمياد؟
چقدر نوشتههاي وبلاگ ِ آيه مسخره بود.
هرچند عميقتر که بشي همه هميناند.
همه ميخوان خودشونو چيزي نشون بدن که نيستن.
دو دستهان.
تو خيلي خوبي، به طرز باور ناپذيري خوب و دست نيافتني و شگفت انگيزي.
تو خيلي قابل ترحمي. همه بايد برات دلسوزي کنن.
تو خيلي شاعر پيشهاي. قربان ِ تو بروم شاملوي ثاني.
تو داري زير بار مشکلات خورد ميشي ولي اينقدر قوي هستي که ايستادي و ميجنگي و آخر ماجرا هم خوبه.
دوتا شد.
به قول حسني: مربع انسان ِ مسلمان سه ضلع دارد: ايمان و تقوا.
هيچي ديگه، فردام قراره بريم خونه خالي.
به سيمين ميگم برم يه تاپ سکسي بگيرم پس.
ميگه تاپ نميخواد بپوشي که.
فقط يه لحظه به مامانه فکر ميکنم و ضربهاي که ميخوره اگر که بفهمه.
براش مهم نيست که من چقدر حدود ِ خودمو رعايت ميکنم و چقدر برام مهمه که دستم به دست کسي نخوره.
فکر ميکنه هر دختري که جواب سلام پسره رو داد ديگه از دست رفته.
منم هيچ وقت ننشستم براش توضيح بدم.
يه حريمايي بالاخره بايد بين ننهها و دخترا حفظ بشه.
دارم فکر ميکنم چرا هرکي با ننه باباش قهر ميکنه مياد وبلاگ مينويسه.
يا چرا همهي جوونا يه جوري مينويسن که هرکي بخونه فکر ميکنه ننه باباهه ديو ِ قصههاي قديميان؟
خب جوجه تو هم اگه اونجوري تربيت ميشدي و اونجوري زندگي ميکردي رفتارت همينجوري ميشد.
نه خب من نميتونم محکومش کنم.
من دوستشون دارم، اگه اسم اين حس دوست داشتن باشه.
من نه مشکل ِ حادي توي زندگيام دارم، نه چيز ِ خاصي داره با سختي ِ خاصي ميگذره نه هيچي.
دارم زندگيمو ميکنم.
اين سنگايي هم که ريخته توي راه، جلوي پاي همه هست.
حالا چه فرقي ميکنه که وقتي دارم کوهن گوش ميدم و صداي اسپيکر بلنده، مامانه بگه کماش کن يا نگه.
خب اون داره نهايت سعياش رو ميکنه که من توي زندگيم توي يه مسير مستقيم و بدون ِ دردسر راه برم. مسيري که باعث نشه اون يا باقي اعضاي محترم خانواده از خط سير طبيعي خودشون خارج بشن.
آره مامان وقتي فهميد من با يه پسر دوست بودم قيامت به پا کرد.
خب براي آبروي خودش و خواهرا و من ميترسيد.
ميترسيد پس فردا پشت سر ِ همه حرف در بياد.
ميترسيد من شوهر گيرم نياد.
حالا يه کم پياز داغش بيشتر يا کمتر.
ولي خودمونيم خوب بلايي به سرم آورد که تا دو سه سال پسره تو خيابون ميگفت خانوم شماره بدم من حالت تهوع ميگرفتم.
خب اون فکر ميکرد اين بهترين راهه.
منم غلط کرده بودم توي ذهنم ازش بدم مياومد.
شايد من اگه جاي اون بودم دستم رو که ميبردم بالا، واقعاً ميزدم توي گوش دختره.
نميدونم اين وسط تقصير کي بود.
خب من رابطهاي رو شروع کردم که مامان اينا تاييدش نميکردن.
خب محمد يه سري دروغ رو رديف کرد که نبايد ميگفت.
خب مامانش غلط کرد که دو سه ماه بعد از اين که همه چي مطلقاً تموم شده بود و ما ديگه هيچ تماسي با هم نداشتيم زنگ زد به مامان من که دخترت با پسرم چيکار کرده که پسرم سيگار ميکشه و مشروب ميخوره و فلان و فلان.
دهه.
عاشق بودا طفلکي.
لابد.
چه ميدونم.
به من چه؟
هان؟
به من چه؟
من دارم زندگيمو ميکنم.
به درک که از فکر ِ اين که جملهي پونزده سالگي براي مجتبي چي باشه ميلرزم.
حالا چرا عزاي اينو گرفتم؟
هاه
مزرعه دزديدني نيست.
چرا مرزعه بايد از پاييز بترسه؟
پاييزم فصل خوبيه براي خودش.
آي دارم لحظه شماري ميکنم که اين چند روزهي شهريور زودتر بگذره.
اصلا تابستون انگار يه چيز ِ ديگهاس.
شنبههاش شنبه نيست.
باور کن نيست.
نه شنبه داره، نه دوشنبه، نه جمعه، نه پنج شنبه.
خداي تابستون با خداهاي روزاي هفته قهره.
فقط يه جمعه داشت تابستون ِ امسال.
يه جمعهي چهل دقيقهاي.
بالاخره ميشينم نوستالژياي تارکوفسکي رو ميبينم.
هان؟ هيچي ديگه. بلند شده از آبادان اومده اهواز فقط که من ِ ناقابلو ببينه، اهواز هم امروز شديداً شرجي بوده، گرم هم بوده، همين ديگه. من گفته بودم خوش نميگذره بهت.
تو!
من شرمندهام که اينقدر آدم کمحرفيام. من شرمندهام که امروز اينقدر گرم بود و پيادهروي روي پل کارون هم بهت نچسبيد. من شرمندهام که به عمرت اينقدر عرق نريخته بودي. من شرمندهام که بستني فروشيه شلوغ بود! من مفتخرم که جلوي کولر اون کتاب فروشيه اونقدر خوش گذشت :)
هيچي ديگه. وايساديم براي هم کتاب بخريم، فقط نزديم همديگه رو: پسر من اينو خوندم، من اينو اصلاً دوست ندارم، اين جلدش تا خورده خوب نيست، نميخواد بگيري اينو بذار سر جاش. دهه!
ديگه چي؟ آهان. دانشگاه ما هم رفتيم و ذکر خير آب آناناس ِ کافه بلاگ و اون دفعه که قاشق نداشت و دنبال ِ ترمينال ِ آبادان گشتن و اون آقا پليسه که ما وايساده بوديم آدرس بگيريم ازش و من بهت نگفتم که نکنه حالا اين بياد ما رو بگيره بگه شما واسه چي دارين ميرين آبادان؟!
ولي خوب بود. هميشه اين حس ِ رهايي آخرشو دوست دارم. تو يه عالمه خاطره داري که دوره کني و يه حس ِ فوقالعاده قشنگ داري که با يه آدمي بودي که واقعاً دوسته. مانا تو هميشه آدمو رها ميکني. اون هم همينطوره.
همين ديگه. ضمناً مسجد ِ اعظم اهواز!
رسيدم خونه کشتي حيدري تازه شروع شده بود. گفتم: مامان سلام. زياد تحويل نگرفت. مامان کتاب گرفتم. نگاهشون هم نکرد. مامان انباردارتون مرخصيه؟ فاب شدم يه خورده! يه چيزي گفت توي مايههاي اين که دارم کشتي نگاه ميکنم و اينا. بعد نشستيم کنار هم به ابراز احساسات. آخرش بود مامانم اونجا که امتياز اضافه دادن به اون بابا ازبکستانيه. طفلي يه جور حس مادر به همهي افتخار آفرينان ِ مملکت اسلامي داره.
(خواهره آخرشه. اومده ميگه يه فرم بايد پر کنم ببري فلان رايانه! يه پسر مجرده، پسر خوب و خونوادهداريه!!! اي خدا. دخترا اول و آخرش بايد پي ِ شوهر بزنن تو سر خودشون. اه! ولي تو بهانه بهتر از اين نداشتي؟ خب بگو من حوصله ندارم. پس فردا پسره خواهر مادرشو نميفرسته خواستگاري به ما انگ بيعرضه بودن ميزنن!)
ديگه؟ عادت ميکنيم و لکههاي ته فنجان قهوه و پدران، فرزندان، نوهها. مرسي. عالي.
ديگه؟ مرسي که اومدي، مرسي بابت همقدم بودن، و مرسي براي همهي حرفهاي خوب.
تو
ممنون ِ توام.
آنلاين ميشم و ميبينم چراغ مسنجرت روشنه. ته دلم ميلرزه. ستارهي دويست و پنجاه و شيش رنگ رو براي تو آنلاين ميکنم و پنجرهي مسنجر رو ميبندم. سرم گرم ِ چک ميل و پست ِ جديد ِ پاييزانه مثلاً. واقعاً خيره شدم به اون گوشهي دسکتاپ و منتظرم ببينم کي مينويسه که تو آفلاين شدي و صداي بسته شدن در، قاطي ِ سياوش قميشي به گوشم برسه.
يه عالمه کلنجار ِ سلام کردن و نکردنه. سلام کنم که چي بشه؟ که دوباره سرد باشي و کنايه بزني و من فکر کنم دوستم داري که اينا رو ميگي-ميخواي با هم نباشيم-دوستم داري. دوستم داري، مگه نه؟
بعد Invisible ميشم براي همه-حتي شما دوست عزيز! عزيز، عزيزترين، هاه.
هنوز دلم تو را ميخواهد.
تا وقتي تو هم ميروي، چشمهايم از پشت پردهي اشک ياد ِ بهار افتاده که صبحها ميآمد مينشست به انتظار ِ تو. جوجه خروس، ساعت شش و پنجاه دقيقه ميآمد ببيند هستي يا نه. اگر نبودي آف ميگذاشت که «بيدار نشدي؟ من دوستت دارم»، و اگر تا هفت و چهارده دقيقه نميآمدي، مينوشت «دارم ميروم دانشگاه و دوستت دارم و خداحافظ». دلم بهار ِ بودنت را ميخواهد. دلم بودنت را خواسته دوباره و نميشود.
دلم آن بغض و خنده و لرزيدن را ميخواهد-بعد از همان روز که گفتي هديه از من ناراحت شده بودي که اون چيزا رو نوشتي؟ دلم تو را ميخواهد که بعدش بگويي من همان خندهي هميشگي که براي دلخوشي ديگران بر صورت ميگذاشتم را هم برداشتم. آي من دلم تو را ميخواهد معشوق ِ هميشگي. دلم دوست داشتنت را ميخواهد و آرامش ِ بودنت را. دلم آن دو ساعت صحبت را ميخواهد قبل از زيارت عاشوراي هلن. دلم تمام ِ حرفهايت را ميخواهد، تمام ِ روزهاي نبودنت را ميخواهم که باشي. ميفهمي چه ميگويم؟ عاشق ِ آن ده دقيقهي نبش ِ نيايشام (نه ميرداماد!) که اميد ِ آمدنت باشد و آن لرزش دل که تاب ِ ديدنت را نداشت. دلم سلامات را ميخواهد پسرک. دلم تجربهي دوبارهي تمام ِ آن بيست و يک صفحهي دفترچهي يادداشتم را ميخواهد، تمام ِ بودنت را. دلم آيدي ِ روشن ِ اماسان مسنجر ِ تو را ميخواهد آخر.
تو که رفتي، پنج دقيقهي بعدش من توي حمام کز کرده بودم تا کسي صداي اشکهايم را نشنود.
ستارهي دويست و پنجاه و شيش رنگ، چه زود غروب کردي تو.
چقدر خوش گذشت.
نشسته بودم و فکر ميکردم به تو سلام کنم يا پاشم تلفن بزنم بهت، بعد سلام کردم و تو يه چيزي گفتي توي مايههاي اين که من تخته سياهم يا معلم زبانتم! بعد همينجوري شروع شد و استاتوسهاي غلط ِ ياهو بود و رئيس که اومد شروع کرد خنديدن به انگليسي حرف زدن ما و يه بنده خداي ديگه (که تو نميدونياش!) اومد و من هم جوگير بودم شروع کردم انگليسي حرف زدن و توضيح دادن که چرا دارم انگليسي مينويسم، بعد پرسيد: تو انيستيتو ميري؟ من گفتم نه و گفت که شيش هفت سال زبان خونده و من رسماً کم آوردم گفتم ديگه فارسي بنويسم جلوي تو ضايع نکنم!
ببين من جملهتو ترجمه کردم!!!
I'm a worker mind without mind
عجب هوشي!!! ببين ولي به اعتراف خودت، تو عقلت کار نميکنه ولي عقل هم نداري!!! واي دلم برات تنگ شده بچه.
دلم شنبهمان را ميخواهد که دستم را بگيري دوباره و من گيج ِ گيج باشم آن گوشهي هفت حوض و تو بگويي: رشتيه ميره ياهو مسنجر جوگير ميشه زناش رو send to all ميکنه.
دلم تنگ شده که يک FFFFFF# بگويم و تو بگويي: چه دختري!
دلم يک و يک دوم ميخواهد که تو کاملاً منطقي بگويي ميشود منفي ِ يک دوم!!!
ديگه چي گفتيم که خنده بود؟ your grammar is God و اون جملهاي که نوشتي که نميدوني منظورش چي بود و flower yas? و ...
بايد برم دوباره بخونمش و يه دل سير بخندم. مسئله اينجاست که حتي جرات نميکنم طرف message archive ياهو مسنجر برم.
راستي
وقتي نوشته بودي کانترت رو برداشتي، يه دفعه يادم افتاد که يه دونه گرفتم واسه پاييزان و ميشه باهاش خودم رو شکنجه بدم.
راستي
ميدونستم منظورت چيه از اون پست ِ پريدن. خوب بود که ميدونستم. يادم بود که وقتي از پيش ِ کرماني اومده بودي ياد ِ اون جملهي يک عاشقانهي آرام افتادي و اين که اگه بخواي ميشه.
و شد. يا لااقل داره ميشه.
کوچولو، من حس ميکنم هزار سالهام و تمام ِ اين هزار سال را بدون ِ او زيستهام.
همينجوري هي لحظههاي بيکاري ميام ميشينم پاي کامپيوتر اکانت ميسوزونم!
آي بسوزه پدر ِ پولداري!
نه
ببين،
خيلي خوبه که آدم يه دايرهي بزرگ داشته باشه دور ِ خودش پر از آدمهايي که ميتونه خيلي ساده دوستشون داشته باشه.
(يادت هست دايرهي آشناها رو؟ مال ِ اون نامههاي خيلي خيلي قبله)
ولي
هرچي دايرههه بزرگتر ميشه،
تو آغوش ِ خاليات رو بيشتر حس ميکني.
آره. فلاني خوبه، اون يکي هم خوبه. ولي هيچ کس «اون» نميشه.
و بدتر از همه اين که اون فکر ميکنه جاش داره با اين آدما پر ميشه
قشنگ معلومه که اينجوري فکر ميکنه
ميخواهم تمام ِ اين شعاع را خالي کنم و تنها بنشينم آن ميانه و سکوت کنم
هي
رقصي چنين ميانهي ميدانم آرزوست!
شايد پنج مرتبه پرسيد ديگه چي کارا ميکني،
من ميگفتم هيچي
شديداً توي روابط عمومي کم آوردم
حرف هست براي گفتن
نميدونم چجوري بايد گفت
اصلاً همهاش دارم فکر ميکنم اين حرفا رو فقط به يه نفره که دوست دارم بگم
و
...
خدايا
خدايا
خدايا
چرا تمام نميشوند اين روزها؟
چه کفارهاي بدهم تا از ذهنم برود؟
هاي پسرک، روياهايم را پس بده.
من ديگر تاب ِ بيدارباشهاي ساعت پنج و نيم ِ صبح ِ دلم را ندارم.
من ديگر تاب ِ شبهاي دلگير ِ اينجا را ندارم که ساعت دو و نيم به زور تمام ميشوند.
دلم خواب ِ راحت ميخواهد و آغوش ِ امن.
اين آدمها همه گريزاناند.
من او را ميخواهم که بماند
که ماندني باشد
همانقدر که دوستداشتني هست
لگد ميزني و من پاهايت را ميبوسم
درد ميآيد اما
بوسه بزن بر زخمها
هوي! ديوونه! حالا يه چي ميگه ها!
ببين
تو را به خدا بگذار دلم به همين حرفهاي گاه و بيگاهت خوش باشد
ببين
يادته گفتي اون دوتا چقدر شبيه همان؟
يادته من بهت گفتم براي اينه که من و تو هم شبيه همايم؟
خاک بر سرت کنن
اگه تو پسر بودي تمام ِ مشکلات ِ من و تو حل بود!
شايد پنج مرتبه پرسيد ديگه چي کارا ميکني،
من ميگفتم هيچي
خب من خيلي کارا ميکنم.
اصلاً اين روزا رسماً دارم خودم رو از پا مياندازم
عوضش مامانه حسابي داره خوش ميگذرونه
صبحها خونهداريه، بعدش بازم خونه داري!
به مامانه گفتم يه ماه ديگه عروسي پسرته، مهمون از شهرستان مياد،
حالا نه که ما باکلاسيم، شهرستان يعني همون تهران
يه چيزي توي مايههاي «توي مملکت غريب»!!! يادته که.
آره خلاصه تک تک پردهها رو درميارم، مياندازم توي ماشين لباسشويي، اتو ميکنم: هرکدوم دوبار. بعد نوبت ملحفههاست.
خيلي زن شدهام.
به طرز نفرتانگيزي.
تنها روزنهي فرار اين لاکهاي قهوهائيه که زدهام روي ناخن
وگرنه اينجا همه به من ميگن: چه دختري!
نه به شوخي
اخخخخخخخخخخخ
مثه مادر اون مرتيکهي ننه سگ
اي ول چي گفتم!!!
توي دلم مونده بود روم بشه اينجوري به يکي فحش بدم!!!!
فعلاً خودم رو با اون کتابه که تهتههاي قفسه پيدا کردم و يادم رفته بود بخونم گول ميزنم
عين موشي که با پنير گولش بزني که از سوراخ بياد بيرون
همون پنيره که بستهاس به يه تله
بحث ِ آستان ِ دري که پرده ندارد هم نيست!
چي بود کتابه؟
زندگي واقعي ِ آلخاندرو مايتا. از ماريو بارگاس يوسا. يا يه همچين اسمي، يادم نيست.
نصف قفسه رو خالي کردم. جا هست يه مقدار ديگه از کتابامو ببرم بالا.
همينجوري کم کم دارم زندگيمو پخش و پلا ميکنم
يه نکتهي مثبت داره
از اون عکسي بود که ديدي،
نه اون تخت ِ دو طبقه مونده، نه اون ميز تحرير، نه حتي اون گيتار. و نه اون دخترک ِ مو فرفري ِ باکلاس. تموم شد. تو ديگه هيچي از من نميدوني.
هاي ستارهي دويست و پنجاه و شيش رنگ،
چه زود غروب کردي تو...
گوشي رو که ميگذارم حس ميکنم سبک شدهام.
نميدونم چرا با تو اينطورم.
يک ربع به دوازده بود گمانم که من زنگ زدم به تو و يک و بيست و پنج دقيقه بود که برگشتم پاي سبزيها. دلم گرفته بود آخر. دلم به قدر درد ِ دل ِ يک ساعت و چهل دقيقهاي گرفته بود آخر. حرفهايم ميريزد بيرون. خالي ميشوم از بودن ِ «من». خلاء ِ لذت بخشي دارم حالا.
چرا من و تو اينقدر کنار ِ هم بيتربيتيم؟ حالا اين دفعه استثنائاً ماماني همين گوشه کنارا بود و من عفت کلام داشتم! ولي دفعههايي که من ميرم طبقهي بالا و تنهام، منم دست کمي از تو ندارم. (آي حالا همه فکر ميکنن تو چيا ميگي!!) حتي اگه نگم، همين که توي ذهن ميارم و ميخوام که بگم، اين خيلي بده. نچ نچ نچ! مامانخوشش نمياد!!!!
هاي دخترک ِ ستارهها. دلم تنگ شده براي يک طلوع در کنار ِ تو.
ببين، خب؟ خداحافظ براي هميشه!!!!
بابا فابريک، بابا دوستپسردار!! بابا خيانتکار!!!!
ببين اينجا شايد يه وقتي براي اين اداها بغض باشه، حسرت باشه، گريه باشه، ولي الان خود ِ خنده است. نميدونم چرا، اين پشت ِ کامپيوتر سرده، من ميلرزم، با لرز خنده مياد. از اون خندههاي هيستريکه ها، ولي خنده است.
يه ديوار تو ذهنت بيار... من ميارم، بلنده، خيلي بلند، اما نه اينقدر که ندونم اون ايستاده اون طرفش. ضخيمه، اما نه اينقدر که حس نکنم دستهاش ديوار رو نوازش ميکنه دنبال ِ دستهاي من. رنگاش روشنه، و حجم ِ عظيم ِ فاصله رو مطلقاً خلاء پر ميکنه. من، ديوار، اون، و هيچ. خيلي عرضاش زياد نيست، حتي خيلي کمه، ولي نميشه ازش گذشت، نميدونم چرا نميشه ازش گذشت.
آره. دسته گل ِ من صدتا غنچهي رز قرمزه.
و توي اون اتاق ِ سپيد ِ خالي، من ميتوانم انتظار آمدناش را بکشم. مرگ است ديگر. آن دنيا يعني هميشه چشمهايم به راه است؟
چه سوالهاي روانشناسانهي ابلهانه و بامزه و صحيحاي!
من هشت روزه که بالاي هيجده سالم!!!
ديگه اسم تو رو هي زمزمه کردن، واسه من نه تو ميشه، نه فرقي داره...
بعد از يه عالمه دارم سياوش قميشي ِ قديمي گوش ميکنم.
اينقدر ظريفي که با يک نگاه هرزه ميشکني
اما تو خلوت خودم تنها فقط مال مني
هاه.
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم
بگم فقط مال مني به تو جسارت بکنم
اوهو.
ترسم اينه که رو تنت جاي نگاهم بمونه
يا روي تيشهي چشات غبار آهم بمونه
معععععععععععع!
تو پاک و ساده مثل خواب حتي با بوسه ميشکني
شکل همه آرزوهام تجسم خواب مني...
واي خدا من با اينا بغض بودم!
ببين ميدوني الان بيشتر از همه چي ميخونم؟ بلند بلند، حتي جلوي مامان.
اون تيکهي ميس پيگي که برات تعريف کردم، يه آهنگ داره، سعي ميکنم برات بنويسمش!
Ram Ram, Ringo, Ram Ram Ram, Ringingo
Ram Ram Ram Ram Ramaringo, Ram Ram Ram Ram Ramaring
Oooooooooooooaaaaaaaaaaaaaaooooooooooo
Oo Oo Oo I've got a girl
Named Ram Ram Ram Ramaringo
She's everything to me
Ram Ram Ram Ramaringo
And I was said her free
That she's mine o mine
Oooooooooooooaaaaaaaaaaaaaaooooooooooo
Oo Oo Oo I've got a girl
Named Ram Ram Ram Ramaringo
Sheeee's kind to me
Ram Ram Ram Ramaringo
And I was said her free
That she's mine o mine
Oooooooooooooaaaaaaaaaaaaaaooooooooooo
Ba Ba Baba Babba
I love her, love her, love her, soooo
And I never, never let her go
والخ...
آي خوشم مياد هيشکي حال نداره اينا رو بخونه!
ببين اينقدر ملوسه که خدا ميدونه. يه عالمه ببعي و پسر چوپونه که واسه دختره ميخونه. آخرشه. آخر ِ عشقه. عشقي که ته تهش فقط لذت و شاديه. قشنگهها. يعني چي ملت خودشونو خفه ميکنن با غمباد کردن. آي بدم مياد هرکي ادعاي آدم بودن داره تا با دوست پسرش يا دوست دخترش قهر ميکنه مياد با درآستانه مف مف ميکنه. بدم مياد. بدم مياد. حالم به هم ميخوره از اين ملت ِ دنبالهرو که نميفهمن اداي چي رو ميارن. چه ميدونن چي ميگن. فقط ميگن. اَه.
عوضش… نازي…! يه آدمايي هم هستن (!!!!!) بس کن دخترک ِ خرفت! اين ها را مينويسم که يعني من آخر ِ فهم و شعورم.
نخير. من از همه مزخرفتر و عوضيترم. گور پدر همه چي. من سگ کي باشم که بيام به آدماي خوب و نانازي و فهيم بگم هيچي حاليتون نيست.
اَه.
ببين بچه. من از اين به بعد دلم ميخواد تکيه کلامم ننهسگ باشه. خيلي خوشگله. خوشم مياد. اصلا ميخوام از اين آدمايي بشم که اگه برن مستراح و نيم ساعت بمونن اون تو، وقتي ميان بيرون چيزي که ازشون ميمونه فقط تجسم زنندهي نفرت باشه.
پناه بر خدا. يه لحظه جو گير شدم. آخه گفته من الان بايد شروع کنم فحش دادن بهاش. بعد خب نميشه. تو يه بت داري که ميپرستياش، کِي ميشه که بايستي جلوي اون بت و نلرزي از عشقاش. کي ميشه که بتوني سرت رو بلند کني و نگاه کني توي چشمش، بدون ِ اين که دستت بلرزه؟
بابا رمانس! بابا جو احساساتي کن! بابا!!!
من دوباره خندهي هيستريک شدهام. چه سرده اينجا.
چي ميخواستم بگم؟
آهان. ببين، بندرعباس به اهواز نزديکتره تا تهران!!! بکش کنار. من سلام ميرسانم!
تو هم ميتوني بگي تهران به خيابون پيروزي نزديکتره تا اهواز!
يکي جمع کند من ِ مجنون را. مجنون ِ بيليلي را.
ببين من ترسيدهام براي سهشنبه از همين حالا. ميترسم کسي را ببينم که دوست است و دوست ِ خوبي هم هست و ميداند نبودناش را. اصلاً براي همين تا حالا اينقدر راحت هر حرفي را دلم خواسته نوشتهام. اين دخترکي که اينجا هرچه در ذهن دارد را ديوانهوار بيرون ميريزد، نميداند توي زندگي واقعي چهطور ميشود با آدمي رو به رو شد که مشتي کلمه است بر صفحهي مانيتور و بعد يک دفعه کامل ميشود و ميريزد بيرون و بدتر از همه اين که تمام ِ هستي ِ تو را زير و رو کرده –آخر خودم تمامش را اينجا و آنجا ريختهام روي دايره- و در مشت دارد.
دخترک، اگر از نبودناش بپرسد، من نميدانم ميتوانم مهار ِ اشکهايم را داشته باشم يا نه. با تو ميشود خنديد به همهچيز، با تو ميشود گريست براي همه چيز، اما من ميترسم که اين دخترک دارد وجود ِ لرزاناش را پيش ِ همه نمايش ميدهد و راه ِ گريزي براي خودش باقي نميگذارد.
گوش بده، چه وقت تمام ميشود اين از نبودن گفتنها؟ من ميخواهم دوباره عاشق شوم و نميشود. ميخواهم دوباره عاشق شوم – او همين را ميخواهد. ميخواهد که من زخم بزنم بهاش و او دردمندانه بايستد و آنقدر دست بکشد روي زخمها تا درد التيام بيابد. ميخواهد عمرش را با اين فکر بگذراند که دخترک ماندني نبود و چه خوب که زودتر از آنکه دير بشود، رفت. ميخواهد من را بيوفا در ذهن نگه دارد. بگذار همين بشود. من که ميدانم دوستش دارم و بينهايت دوستش دارم، بگذار در ذهنش بمانم، لااقل با تصوير ِ آدمکي قلبْ چوبين که آن قدر معرفت نداشت که چهل روز به پايش صبر کند و روز ِ سي و نهم با کلاغ ِ سياهي گريخت.
من دوستش دارم. چرا نميگذرد پس؟ چرا دخترک آسان دل نميبندد و آسانتر پاي پس نميکشد؟ مگر نه اين که باقي ِ آدمها اينطورند؟
من دلم ضجه ميخواهد تا خود ِ صبح بر دامان ِ عزيزي که ديگر نيست، اما هنوز عزيز است.
آقا، ملت، بفهمين! ضجه هست نه زجه.
من فقط ميخواستم خندههاي با تو بودن رو بنويسم که اينقدر حسرت نباشه، الان باز رسيدم به اين حرفها. و ديگر وقت ِ دوباره خوانياش را هم ندارم. وقت گذشته....
راستي پژمان واسه تو هم از اين فرمهاي همکاري فرستاده؟!
قربان محبتات...
با دلتنگي و بوسه
تو فکر کن من بدون ِ تو عاشق شدم
من که ميدانم
قلب ِ شکسته با مهر ِ تو بند خورده
جا براي ديگري نيست
گوش کن،
من که گفته بودم تا هميشه دوستت دارم،
هنوز باور نکردهاي؟
آه...
ديروقته. توي خونه راه ميريم، از کنارم رد ميشه، دوتا دستش رو شکل تفنگ ميگيره جلوي صورتم، من فوت ميکنم توي انگشتاش. مثل تام وقتي که جري با يه شمع اومد طرفش. ميپرسه اگه يکي اينجوري اسلحه بگيره جلوت چيکار ميکني؟ طفلک. از بس Natural Born Killers ديده اينجوري شده. فکر ميکنم و ميگم هيچي. اگه بخواد شليک کنه منتظر حرف من نميشه. اگه دلش بخواد التماس بشنوه هم شرمنده. ميگه دستت رو اينجوري بگير تا نشونت بدم چيکار کني. بيحوصله دستهام رو ميارم بالا. يک دفعه ميزنه زيرشون و من که يکه خوردم نميتونم جلوي دستم رو بگيرم... عينکم ميافته روي زمين، انگشت شصت دست راستام محکم فرو ميره توي لب پاييني، هم لب زخم ميشه و هم ناخن به شدت ميشکنه.
الان نه ميتونم ظرف بشورم، نه موهامو شونه کنم.
طفلک امير کوچولو. سرما خورده، داروهاشو دوست نداره. وقتي مامان ميخواد بهاش دارو بده، گريه ميکنه و من رو صدا ميزنه: اَددا...
من هم ديشب سرما خوردم. چله کوچيکهاس. آخي... دلم پيرزن ميخواد که پاي کرسي واسهام قصه بگه...
خوشي زده زير دلت.
چند وقته فيلم ديدن رو تعطيل کرديم. من کتاباي تکراري ميخونم، اون خونه نيست. ديشب نشستيم با هم the legend رو نگاه کرديم که شبکه دو گذاشت. دفعهي اول اينقدر خنديده بوديم پاش که دلمون ميخواست دوباره بخنديم. ولي نشد. من بداخلاق بودم، اون هم همينطور، به طور نشسته بوديم پاي تلويزيون. بعد اون رفت خوابيد و من تا دو و نيم نشستم Lord of the rings خوندم.
Courage is found in unlikely places
دلخوشکنک ِ بيخاصيت.
واقعاً اين سري کتاباش رو محشر نوشته.
اصلاً يه دنيا ساخته براي خودش...
براي خود ِ خودش...
روي سنگقبر تالکين نوشته Beren، و کنارش که همسرشه Luthien.
آخي. آخي. چقدر ملوس.
يادم باشه افسانهاش رو برات تعريف کنم.
چقدر خستهام.
چند وقته درست نميتونم بخوابم.
وقتي ميخوابم هم همهاش کابوسهاي مغشوش و درهمه.
يه بار خواب تو رو ديدم.
ببين، ميشه هميشه خوابيد؟
اگه براي هميشه بخوابم، مياي مهمون ِ چشمهام بشي؟
اينقدر که خستهام...
اين چند وقت رو اصلاً نفهميدهام چطوري گذشته.
من چيکار کردهام با تو؟
تموم ِ اين نوشتهها که خوندنشون براي خودم هم عذابه...
ناراحتت کردهان؟
کاش نميخونديشون.
چقدر وحشتناکه... هنوز وقتي نوشتههات رو ميخونم ميگم : اَ خدايا چقدر مثل همايم.
چقدر وحشتناکه...
دلم گريه ميخواد نبودنت را.
يک چيزي رو دلم ميخواد بدونم...
ولي پرسشي در کار نيست.
غرور ِ لعنتي.
يکي از دوستهام ميخواد ازدواج کنه.
هر روز مشاورهي ازدواج داريم اينجا.
يه عالمه نصيحتاش کردم.
براي خودم هم خوب بود.
تجربههايي که تا حالا به چشم تجربه نگاهشون نکرده بودم، فقط خاطره بودن.
بعد اون حس ِ لعنتي ِ خودبرتربيني براي خودش نتيجهگيري ميکنه که چهطور ميشه همه چيز رو بهتر کرد.
ببين بچه
وقتي شوهره داره ميره بيرون،
هيچ وقت ازش نپرس کجا ميري يا تا کِي بيروني
بگو عزيزم کِي برميگردي، دلم برات تنگ ميشه
وقتي غذا رو ميسوزوني،
به شوهره نگو غذا سوخته، برو از بيرون غذا بگير
بگو امشب شام مهمون مني، بريم اون رستوران رمانسه که سر خيابونه
آخي، آخي، نازي...
حيف که به درد خودم نميخوره.
بايد فکر کنم وقتي يه روز عصر خسته و مونده از سر کار ميام خونه، بعد حوصلهي غذا درست کردن ندارم، بدون ِ شام بخوابم يا برم خونهي فک و فاميل که هميشه براي يه پيردختر ِ تنها (!) يه بشقاب ميذارن کنار سفرهشون!
ببين،
بازي بود همهاش؟
فقط يه بار ديگه...
خدايا فقط يه بار ديگه...
چقدر سخته
چقدر سخته که ديگه نيستي
آخ خدايا چيکار کردهام؟
گيج و گنگ و گريان...
همچنان عاشق
کاش نبود
کاش نبود
من دوباره روزهي سکوت گرفتهام بيتو.
طفلک تو که سهشنبه مهمان ِ سکوت ِ مني!
بگذاريم که احساس هوايي بخورد.
هاه.
اين همه مدت نگفتيم و حجابها را بر چهره نگه داشتيم
پرده فرو ميافتد
بازيگران همه مردهاند
کسي نمانده که حرفها را بگويد.
من بگويم براي تو؟ گوش ميکني؟
لعنتي
شده «قالب بازي بازار»
اما دلم نمياد اين يکي رو عوض کنم
از اين سرگشتگي خوشم نمياد
چرا ثبات ندارم پس؟
چرا دارم
ببين هنوز هستي براي من
انکار نميکنم که گمونم اگه نبودي بهتر بود
اما موندي
موندني بودي
«تو اگه خواسته بودي، خواستنيترين بودم
تو اگه مونده بودي، موندنيترين بودم...»
يادش به خير روي ديوار کلاس 22 نوشته بود اين رو
خب من نخواستم
نخواستم چون نميخواستي
يا تو هم نميخواستي چون من دهنم بوي نخواستن ميداد.
آقاي خدا خيلي کارات بامزه است
آقاي خدا فقط يه معجزه که همهچيز برگرده به جاي خودش؛ اول از همه، اون کنار ِ من
آقاي خدا يه کاري بکن اون يه چيزي بيشتر از يه خاطرهي دردناک باشه
آقاي خدا من ميخواهماش
آقاي خدا من حس ميکنم بدون او خيلي "کثيف" شدهام. يک بشکه الکل نود درصد براي ضدعفوني لطفاً
آقاي خدا چرا نميگذاري من فراموشش کنم و پي زندگي خودم بروم؟ خيلي آسان، همانطور که خودش ميرود
آقاي خدا ببين، من ديگر يک اتو دارم و ميتوانم شوهر کنم. کاري هم ندارد. از دانشگاه انصراف ميدهم و مينشينم گوشهي خانهي مردي که به زور تحملش ميکنم. کامپيوتر هم تعطيل، و عمرم را ميريزم به پاي آدمهايي که دوستشان ندارم
آقاي خدا يک وقتي گفته بودم آنطور چه ميشود و حالا دارد ميشود و من ميترسم
آقاي خدا با آخرين تواني که در ذهنم مانده دارم تلاش ميکنم خودم را به تخته سنگي آويزان کنم، اما دستهايم بدون ِ او بد ميلرزند
آقاي خدا يادت هست يک وقتي داريوش ميخواند: به تکرار غم نيما، کجاي اين شب تيره، بياويزم بياويزم قباي ژندهي خود را...؟
آقاي خدا لبخند ِ دخترک، مُرده چرا؟
آقاي خدا من اين آدمهاي ديوانه را دوست ندارم. جاياش را در قبلم فشار ميدهند. اما او هنوز همهچيز است
آقاي خدا آنقدر دلم ميخواهد يک بار دست بکشم روي گونههايش...
آقاي خدا اين حسي که دارم گناه است؟ عشق ميگويند بهاش
آقاي خدا آنقدر دلم براي شنيدناش تنگ شده که به ديوانهها ميمانم
آقاي خدا مرگ لطفاً
آقاي خدا مرگ لطفاً
آقاي خدا من، امشب، مرگ...
آقاي خدا ...
ببين، از تو نوشتن هنوز آزارم ميدهد
چرا دير نميشود آخر؟
خب آره. اعتراف ميکنم اون روزشمار گوشهي وبلاگت من رو کشته بود از فضولي. ولي اصولاً ربطي بين اون با خودم نميديدم. چندبار خواستم بپرسم، بعد ديدم ملت همه کنجکاون و فضوليه گل کرده اساسي. مام زديم به درب مقدس بيخيالي.
بعد يه دفعه، فکرشو بکن، فرداي روز تولدت، با دپرسي شديد بياي آنلاين شي و ببيني هيشکي تولدت يادش نبوده، و اصولاً به هيشکي نگفته بودي که بخواد يادش بمونه يا نه، بعد يه آدم حسابي اينجوري باحال تبريک گفته باشه، ببين، قشنگترين سورپرايز عمرم بود.
تو
يه عالمه مرسي.
جمعه سيزدهم اوت، تولد من، جشن مفصل ِ خانوادگي، اولين خواستگار، جوگير شدن خانم خواهر و کادو دادن ِ يک عدد اتو!
ببين، لطفاً تبريک نگو، بيست و سوم مرداد رو هم اصولاً فراموش کن. هميشه وقتي بهم تبريک ميگن معذب ميشم.
ببين، بيست و سوم مرداد، صرفاً فقط سي و دو روز بعد از توئه، نه بيشتر، نه کمتر.
نوزده سالگي اونقدرهام شگفت انگيز نيست. همه ميشن.
براي تو، و کاغذديواريهاي قهوههاي و مچالهي اتاقت
ميداني، يک روز من هم کاغذهاي الگو را مچاله ميکنم و ميچسبانم به ديوار.
فرقي نميکند که من ايدهاش را از تو گرفتهام و تو از دوست ِ حامد. جان ميدهد براي تمام ِ اشياء ِ رمانتيکي که توي قفسه و روي ميزم گذاشتهام. فکرش را بکن، با آن کاغذها بر ديوار، با آن مجسمهي سياه ِ دختر و پسر رقصان، با آن عروسکهاي قلب شکل و رمانتيکي که باب ِ هديههاي والنتايناند و همهشان را خودم خريدهام، و با آن ليوان ِ soul mates روي ميز تحرير، انگار کن دخترکي که در اتاق خوابيده شانزده سال بيشتر ندارد و تمام فکرش عشق ِ پسرکي است که ماشين دارد و تمام عصرها با هم هستند.
نه گمان کنم هيچ وقت کاغذها را به ديوار نزنم. فداي تو، من به هيچ کدام ِ اينها نميخورم. من نوزده سالهام و قلبم تاريک است. نه عشق را به ديوار ميزنم و نه ادعاي فهميدن را. اگر هست که در انديشهام هست و اگر هم که نيست، که نيست، کسي را فريب ندادهام.
خب رفيق. حرفهايم با تو به يک زبان ِ ديگر است. زباني که زور ميزنم و نوشته نميشود. تو ببخش که اينجا غصه امانم نميدهد شيطنتهامان را پياده کنم. اينجا سرد ميشوم و نميتوانم بگويم تو؛ ميگويم شما.
پنج دقيقهي پيش، فقط فکرش را بکن که از لابهلاي فايلهاي قديمي چه چيزي را پيدا کردم. فقط فکرش را بکن...
انا لله و انا اليه راجعون
کار گلچين ِ فلک گرچه همه يغما بود
ليکن اين بار گلي چيد که بيهمتا بود
خمش اي دل که به غمناکترين واژهي شعر
غم او را نتوان گفت چه جانفرسا بود
با نهايت تاسف و تالم و يک دنيا حسرت و اندوه و غمي به پهناي فلک، درگذشت شهادتگونهي مرحومان ِ مغفور سيمين پ. و هديه ک. را به اطلاع کليهي دوستان و آشنايان ميرسانيم.
به همين مناسبت مجلس ترحيمي در روز پنجشنبه مورخ 7/9/81 از ساعت 8 صبح در زيتون کارمندي، خيابان زمزم، مسجد حضرت رسول منعقد گشته و مراسم تدفين ساعت 11 جمعه صبح در گورستان بهشت زهرا، برگزار خواهد شد.
ضمناً وسيلهي اياب و ذهاب مهيا ميباشد.
حضور سروران گرامي موجب شادي روح آن دو مرحوم و تسلي خاطر بازماندگان خواهد شد.
از طرف خانوادههاي: ک. پ. س. ن. ل. ز. و ساير وابستگان
واي رفيق يادت مياد؟ اين رو چاپ کرده بودم با تريپ آگهي ترحيم و شعرهاش نستعليق بود و عکس اون دوتا بچه رو هم چسبونده بودم کنارش و برديم مدرسه و چسبونديم به ديوار کنار وايتبرد. يادته خلقي وسط کلاس ايستاد به خوندنش و من و تو مرده بوديم از خنده؟ زمان هم خوندش، مگه نه؟ همهي بچهها هم خوندنش، مگه نه؟ خنده بود سيمين، خنده بود.
چند ورق از يادداشتهاي پيشدانشگاهي رو هنوز نگه داشتم و دلم نمياد بندازم دور. چند ورق هم مانده در ذهنم و پاک نميشود.
يادته براي خريدن ِ گيتار رفته بودم پيش ِ دوست ِ مسعود؟ يادته فرداش سر کلاس برات نوشتم: سيمين، مسعود ِ سنا اينا قنده! (اصلاً يادت هست ما به چي ميگفتيم قند؟!) يادته کاغذه رو دادم به سنا و زيرش نوشت: هديه، رضاي سيمين اينا روغنه. و تو نوشتي: سنا، هاني ِ هديه اينا گلابه.
و اينجوري شد که شلهزرد درست کرديم.
حيف که شلهزرده واقعي نبود. نيتي درکار نبود، حيرتي درکار نبود... ولي اين رو تو نميدوني. اين رو پژمان ميدونه.
آقاي عسکري رو يادت مياد؟ «اين يه بار سوال کنکور بود» يادته يه بار سر کلاس ادبيات بحث ِ مصرع ِ «تو مو ميبيني و من پيچش ِ مو» بود و زهرا گفت آقاي عسکري...! موهاش يادته؟ صداي بامزهاش، تمرينحل کردناش و ... خدايا.
اون داستانه يادت مياد؟ که چاپ کردم واسه همهي بچهها و قبل از کلاس ِ ديفرانسيل خوندمش و آقاي عسکري وسطش اومد کلاس و گفت ببخشيد و ميخواست بره بيرون؟! نه اصلاً اون روز رو يادت هست که ما توي کلاس بوديم و در رو بسته بوديم و شعر ميخونديم و يه عده از بچهها بيرون بودن و در ميزدن و ما ميگفتيم: من درو وا نميکنم، انگشتتو نشون بده ببينم آقا گرگهاي يا نه، و بعد که در رو باز کرديم عسکري پشت در بود! يادت مياد؟
ايستگاه اتوبوس يادته؟ همسايهي امام حسين يادته؟ اون پسرهي آخر ِ تيپ يادته که از خونهي کنار ايستگاه مياومد ميرفت مدرسه و مامانش مُرد؟ دفتر هندسهات و اتودت يادته که پنجشنبهها ضرب ميگرفتي و «پلنگه» رو ميخونديم؟
بهش بگو پلنگه/پلنگ چشم قشنگه/به جون ِ چشات هزارتا دل مث دل من به جون تو جونش بنده... خدايا.
آقاي سهرابي يادته؟ هميشه صندلي اول مينشستيم و اگه جا نبود کيفمون رو ميانداختيم روي داشبورد و ميايستاديم همون جلو. خانم ط يادته؟ يادته عکس گربهاش رو گذاشته بود زير شيشهي ميز کارش؟
خانم مصطفوي و جريان نامهي شهين و خندههاي وحشتناکي که بعدش عارض شد. ببين من دلم براي همهچي تنگ شده. دلم تنگ شده که بريم بشينيم توي دفتر و با ملايي حرف بزنيم. دلم تنگ شده که زنگ تفريح چهارتايي بريم بشينيم روي اون آهنه که افتاده بود گوشهي حياط... من دلم اون تيکه آهن ِ بيمصرف رو ميخواد-حواست بود که از گوشهي حياط مدرسه برش داشتن؟ رفيق ما بريم اونجا روي چي بشينيم؟ اون گوشهاي که گنجيشکه رو خاک کرديم ديگه جاي نشستن ما رو نداره. اون گوشهي دنج پشت مدرسه ديگه جاي ما نيست، ديگه شباي احيا ما با هم نميشينيم به حرف زدن. فيلم اون شب رو دارم. اون روز نگاهش ميکردم. سيمين چقدر بزرگ شديم-چرا بزرگ شدن معناي غصه ميده براي من؟ انگار يه چيزي روي دلم نشسته که بلند نميشه.
من دلم جواب سلاماي زورکي خلقي رو ميخواد. من دلم نگاههاي عميق خاکسار رو ميخواد. من دلم کاوياري رو ميخواد که کتاب من رو بذاره توي کيف ِ تو و جامدادي ِ تو رو توي کيف ِ من. من دلم دورنگي صحرايي رو ميخواد. دلم لاس زدناي قرهباغي و آناهيتا رو ميخواد. دلم کدخدايي رو ميخواد با اون شيکم نرم و بزرگش. من دلم پلههاي سالن و نيم ساعت ِ نهار قبل از کلاسهاي فوقالعاده رو ميخواد. من دلم رقصيدن ميخواد با ضرب گرفتن سنا روي درهاي دستشويي. دلم بدمينتون ميخواد توي باد ِ شديد. دلم نقاشيهاي سنا رو ميخواد روي تخته و زمان رو که دلش نمياومد پاکشون کنه. دلم خندههاي زمان رو ميخواد، و خاطرههاي روزهاي چهارشنبهاش رو که دو زنگ فيزيک داشتيم.
دلم همهي اينها را ميخواهد و نميخواهد. کجا دوست دارم باشم را نميدانم، فقط اينجايي که هستم را دوست ندارم. اين بيمکاني ِ مطلق را که که انگار تمام ِ جسمم را بلعيده و بالا هم نميآورد که رها شوم. پاهايم گير کرده در حنجرهاش، و گريختن ناممکن است.
چه ميگويم؟ چرا فقط براي تو بود که گفتم چرا وقتي گفت «يک چيزي بگو» گفتم «چه وقت تمامش کنيم؟» به تو گفتم که تنها چيزي که ميدانستي اين بود که يک رابطهاي در زندگي من به آخر خط رسيده و نميدانستي با که، يا چرا. اما چه خوب فهميدي که دخترک نخواست چه کند. نخواست، و بعد خواسته نشد.
هنوز ميترسم تمامش را بنويسم. بگذار براي وقتي که همه چيز دير شود.
عروسي خواهرهاي من، عروسي برادر تو، يادت هست؟ يادت هست مشکل ِ هميشگي بر سر انتخاب ِ لباس بود؟ سيمين، سوم مهر عروسي د.ب. است و تو هنوز يک بار هم آن پيشنهاد درخشانت را بر زبان نياوردهاي! سيمين من دلم عروسي خواهر بزرگ را ميخواهد که برق يک دفعه قطع شود و من و هدا و مريم هلهله سر بدهيم و بعد که برق ميآيد من و تو عدل روبهروي آن دوتا نشسته باشيم، من با شانههاي برهنه از گرما و تو خندان، که کمک کني شال را بيندازم روي شانه. من دلم عروسي خواهر کوچکتر را ميخواهد با آن پيرزن بداخلاق ِ صاحبخانه و آن خستگي شديد و آن گريهي مفصل آخر جشن. سيمين من دلم گريه ميخواهد بيبهانه، که هر کس در دلش گريستن را حق من بداند. سيمين من دلم عروسي برادر تو را ميخواهد که با دخترعمهات کيف تو را بگرديم. سيمين من دلم گريه ميخواهد بيبهانه. من دلم گريه ميخواهد بيبهانه. دلم گريه ميخواهد بيبهانه...
ببين، راست است که آن روز راه ِ خانهتان را گم کردم، راست است که بيمعرفتي کردم و براي نهار نماندم، راست است که آن روز پاي تلفن نميشد راحت حرف بزنم، اما باور کن دلم هواي آن افطاري مدرسه را دارد که سنا حواسش به دوربين فيلمبرداري دست مربي پرورشي نبود و داشت از سعيد –برادرش- حرف ميزد و ما يک دفعه مربي پرورشي را ديديم و هر کدام افتاديم يک طرف از خنده.
شايد بد نباشد يک وقتي، من و تو بنشينيم کنار هم و بيهيچ حرفي ياد ِ گذشتهها کنيم.
ميداني، يک روز من هم کاغذهاي الگو را مچاله ميکنم و ميچسبانم به ديوار.
براي تو، و چشمهايي که وقت ِ گريه سرخ ِ سرخ ميشوند
تو،
دراز کشيدهاي روي تخت.
من،
نشسته بر زمين، تکيه دادهام به قفسهي کتابها، و پاهايم را دراز کردهام روي تخت.
چقدر از لحظههايمان اينطور گذشت؟
چقدر من گفتم و تو گفتي و چقدر با هم گريستيم دختر؟
خندههايمان مال ِ بيرون از اتاق است،
گريههايمان در خلوت ِ مشترک ِ با هم بودنمان.
گريه ميکنم.
من براي نوازش دستهاي گرم او گريه ميکنم.
گريه ميکني.
تو براي بوسههايي که بر لبهايت ننشست گريه ميکني.
گريه ميکنيم.
بيدليل گريه ميکنيم؛ به شکرانهي خوشبختي ِ نيامده گريه ميکنيم.
چشمهايم درد ميکند:
تاوان ِ گريستنهاي شبانه است يا کتابخواندنهاي بيوقفه؟
«چشمهات رو روي اين کوبلن خراب ميکني دختر.»
بگذار بدوزم. بگذار نخها را در هم گره بزنم. بگذار بنشينم و ثانيههايم را با تو قسمت کنم–بيآنکه بداني؛ با تو حرف بزنم –بيآنکه بشنوي؛ بگذار هزاربار در ذهن ببينمت و بگويمت و صدايت بزنم –بيپاسخ.
ساعت چهار ظهر با تارا قرار ميگذارم توي بلوار. من بيست دقيقه زود ميرسم، او بيست دقيقه دير. تقارن لذتبخشي است در گرماي ظهر و سربازي که آنطرف ايستاده و مرتب با من حرف ميزند و من که از اين طرف به آن طرف ميروم که دنبالم نياد و ميآيد.
ميآيد. تارا ميآيد و خندههاي همان سلام ِ اول.
نميدانم کدام «خود»ام را دوست دارم. آن که روزها ميخندد و ايستاده است و خم به ابرو نميآورد، يا آن که شبها با بيپناهي ... نميگويم. سروها ايستاده ميميرند آخر، خم به قامتشان نميآيد آخر.
ميرويم دانشگاه کارنامهي کنکورم را بگيرم. خنده است: من مجاز به انتخاب رشته شدم. مني که روز ِ قبل از امتحان ِ فيزيک رفتهام کنکور دادهام، آماده هم نبودم، همهي سوالها را هم از روي آهنگ ِ گزينهشان انتخاب کردم، مجاز به انتخاب رشته شدهام. ميرويم کارنامهام را ميگيريم. جوان ِ پشت ميز اسمم را براي خودش ميخواند و ميپرسد با حسين نسبتي داري؟ ميگويم نه و پوزخند ميزنم. ميزنيم بيرون، پسرک ميافتد پيمان:
- خانم فرم راهنماي انتخاب رشته...
- نميخواهيم آقا ما خودمون دانشجوييم.
- براي خواهرت ببر.
- خواهرمم دانشجوئه.
- برادرت...
- برادرم هم دانشجوئه.
- براي بچهي خواهرت، بچهي برادرت.
- آقا ولمون کن همهي جد و آبادمون دانشجوئه.
من چه وقت اينطور شدم؟
سوار تاکسي ميشويم، در را محکم ميبندم. راننده ميگويد خانم کنکور قبول نشديد عصباني هستيد چرا در رو محکم ميکوبيد؟ ميگه اتفاقاً دوتامون دانشجو هستيم.
من چه وقت اينطور شدم؟
دندانپزشک مملکت با مانتوي کوتاه و آرايش ِ غليظ، همراه ِ مهندس ِ مملکت با رژلب صورتي و کولهپشتي، ساعت پنج ِ بعدازظهر راه افتادهاند توي خيابان و هرزگي ميکنند.
من چه وقت اينطور شدم؟
ميرويم انجمن موسيقي قيمت ميگيريم. ميآييم بيرون. تاب ِ خيابان ِ طولاني را نداريم. ميرويم در سالن ِ انتظار ِ کلينيک ِ دي. آب ميخوريم، بعد من راني ميگيرم و مينشينيم به خوردن و خنک که ميشويم، راه ميافتيم. و چقدر خنديديم به تابلوي بخش جانبازان: «کلينيک ِ تخصصي ِ درد»!
ميرويم کافينت. ميرويم که تو بستني بخري، ميرويم در خيابان و آن پسرها از ما ميپرسند شما از امريکا آمديد؟
آن طرفتر ما ميزنيم زير ِ خنده که امريکا کجاست؟ از چنيبه دورتره يا نه؟
من چه وقت اينطور شدم؟
مهم نيست.
دلم براي تو تنگ شده بود دختر. دلم براي ديوانه بودن ِ هشت سال پيشمان تنگ شده بود. چه زود گذشت دختر. اردوي حميديه يادت ميآيد؟ آن شب ِ مجتمع ِ فروزش يادت ميآيد که باران بود و ما تا ديروقت قدم زديم توي باغ؟ ديوانهبازيهاي من با ناهيد يادت هست؟ قرآن خواندنهاي من سر صف صبحگاه! عجب خاطرهاي. آن هم من که اين سالها شدهام يک لامذهب ِ بيايمان که در همه چيز شک ميکند و دستش برسد بر دامان خدا هم ضجه ميزند.
کلاسهاي پرورشي و «مدرسه در هديه ک. خلاصه ميشود» را يادت ميآيد دختر؟ مقالههاي آخر ِ سوم راهنمايي که همهمان مينشستيم براي اين روزهاي آخر گريه ميکرديم و بعد هم همهمان آزمون ِ اول دبيرستان ِ تيزهوشان را قبول شديم و کلاسها از نو چيده شدند و هيچ اتفاقي هم نيافتاد. نه دلمان براي هم تنگ شد و نه آسمان به زمين آمد.
آقاي خسروي را يادت ميآيد با خندههاي شيرينش؟ يادت هست که اسمم را سر آن داستان ياد گرفته بود و هميشه «هديه، هديه» ميکرد و ديگران را با فاميل هم به زور صدا ميزد؟ آقاي صناعي با آن لطيفههاي بيمزه و خندههايش، بعد ما قهر کرديم. يادت هست دختر؟ قهر کرديم و سال ِ بعدش تو رفته بودي تجربي و من رياضي. و توي مدرسه که همديگر را ميديديم نه سلام ميکرديم، نه ميخنديديم، دزديدن ِ نگاه بود و بس.
تقصير ِ که بود؟ من يا تو يا مادرم يا مادرت يا توماج يا يلدا يا هيلا؟ کاش ميدانستم. کاش فرقي ميکرد.
دوم ِ دبيرستان بود و الهام و رعنا که عجيب ميخواستند آشتيمان بدهند و سنگ ِ محکم ِ غرور ِ من و تو که آسان ترک برنميداشت، و آن روز که يخ شکست و من و تو تمام ِ زنگ ِ تفريح را توي حياط با هم حرف زديم و سوءتفاهمها رفع و رجوع شد و يک عالمه از بچههاي مدرسه ايستاده بودند نگاهمان ميکردند که ما بالاخره آشتي کرديم.
يادت هست دختر؟
نامههايت را دارم. نقاشيهايت را دارم، شعرهايت را دارم.
«با دستاني در بغل، چقدر به ستاره ميماني»
آن صليب ِ سپيد و سبز ِ سيمي را هنوز دارم.
آن نوار ِ شازده کوچولوي شاملو، آن نمايشنامهي ساعدي، آن کتاب ِ شاملوي توماج را هنوز دارم و تا هميشه خواهم داشت، تا هميشه عزيز خواهم داشت، به پاس ِ رفاقتي که براي بزرگ شدنم اولين گام بود.
نوار فروشي ساکي که آخرها شده بود پاتوق ِ تو و کريس ديبرگي که ذره ذره کشف شد و بيشتر از همه Spanish train و by my side و lady in red و in your eyes و talk to me و همه و همه.
when everything has gone,
you help me carry on,
you lift me up, you make me strong,
you give me love to see me through,
oo oo oo oo what would I do
whitout you by my side
always you're in my heart
always by my side
always you're in my life
always right here, and I love you now
بس است. بس است. بس است. من نميتوانم. من نميخواهم. من ديگر تاب ِ نبودنت را ندارم. باور کن.
اين کتاب ِ ترانههاي کريس ديبرگ رو گذاشتم کنارم و فکر ميکنم چقدر کهنه شده. شيرازهاش باز شده، مقواي سفيد ِ جلدش داره زرد ميشه، چقدر خوندمش؟ چقدر خوندمش؟
بعد تو رفتي کرج و من ماندم همينجا اهواز و پيشدانشگاهي نامهنگاريهاي من و تو بود و بعدتر، آن هم نبود.
تقصير ِ مادر تو بود و مادر ِ من و آدرس ِ نامفهوم ِ خانهي شما.
بعدتر تو رفتي دانشگاه و قرار شد بشوي دندان پزشک ِ مملکت و من ماندم و بعد من هم عاقبت به خير شدم و حالا من و تو ايستادهايم يک جاي اين دنيا. ديگر دست و پا زدن ِ ماندن و رفتن نيست. جايمان محکم شده و چه بدجايي هم محکم شده. تو محکم ايستادهاي و ميجنگي، من پاهايم دارد ميرود در باتلاق و سرم را اما بالا نگه داشتهام تا کسي نفهمد.
چه نقشهاي بدي را بازي ميکنيم دختر.
هميشه اين شعري را که اول ِ تمام ِ کتابهاي تست ِ انديشهسازان نوشته بود، دوست ميداشتم:
زندگي صحنهي يکتاي هنرمندي ماست
هرکسي نغمهي خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد
آهنگ ِ زندگي من و تو شايد آنقدرها شادي بخش نباشد، اما لااقل در خاطر ِ من و تو تا هميشه خواهد ماند که ارزان فروختيمش. ارزان، به بهاي تجربههايي که ديگر براي دانستنشان دير شده. يک جايي به درد ميخوردند که ما نداشتيمشان، و وقتي داشتيمشان، وقت گذشته بود.
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت...
براي تو، و عشق بيپايانات به فلشبکهاي متوالي
- رفيق م، ببين من ميخوام برم بيرون، به مامان ميگم خونهي شمام. زنگ نزني به من.
- بهبه. تو هم! چشمم روشن!
- {چشم ننهات روشن. انگار هرکي ميخواد بره بيرون راندهوو داره} اگه مامانت خواست زنگ بزنه احوال مامانم رو بپرسه ميتوني سرش رو گرم کني؟
- آره بابا.
سهتا ماشين، سهتا خونواده. بعد از بروجرد ميايستيم براي صبحانه. نوار گذاشتهايم، آقاي پدر کنار جاده شروع ميکند به رقصيدن. خوشحال است، خيلي خوشحال است.
ميزنم بيرون. از هواي سرد ِ خانه، يک دفعه ميروم زير ِ آفتاب ِ گرم ِ ساعت يازده ِ اهواز. لذت دارد. اولش هميشه همينطور است. دستهايم را جمع ميکنم توي سينه، انگار که از هجوم ِ يکبارهي آفتاب ترسيده باشم، و بيهدف ميروم جلو.
- آقاي دکتر تشريف دارن؟
- نخير.
- من ... هستم، زنگ زدم براي هماهنگي ساعت عقد. آقاي دکتر قراره ساعت پنج بيان دنبال من. قرار به هم که نخورده؟
- {هنوز دکتر ِ دکتر هم نشدهها} نخير. همون ساعت ميان.
- شما خواهر عروس خانومي؟
- نخير من خواهر آقا دامادم.
- ازدواج که نکردين؟
- نخير.
- حواستون که هست، هر دختر دم بختي که سر سفرهي عقد حاضر باشه بايد تا آخر سال جهيزيهاش آماده باشه ها.
- زوده حاج آقا.
- مگه متولد چه سالي هستي؟
- {متولد سال مرگ. دهه!} شصت و چهار.
- بعله دخترم. حق داري. زوده. ولي بالاخره آماده کن يه وقت پيشنهاد خوبي بهت شد...
- {مععععععع!} ..... ؟ ! چشم حاج آقا!
دستهاي يخ زدهام کمکم دارند گرم ميشوند. بيهدف راه ميافتم طرف ِ فرودگاه. جاده خلوت ِ خلوت است.
سفرهي عقد فرماليته و نمايشي. آن وقتي که لنا بالاي سر عروس و داماد قند ميسابيد، من و هدا توي تاکسي نشسته بوديم و حواسمان به ساعت و صورت ِ معتاد ِ راننده بود.
وسط راه پشيمان ميشوم. برميگردم که بروم دانشگاه. ساعت دوازده ظهر است. سوار اتوبوس ميشوم.
لحظهي اول ورود: آقايان ِ خانوادهي مهتاب، دم ِ در ايستادهاند. من حتي هدا را معرفي نميکنم، هردومان با يک سلام ِ سريع ميرويم طبقهي پايين که سالن خانمهاست. از در که ميرويم داخل، د.ب و مهتاب نشستهاند آن بالا و لبخند روي صورتشان است. من بغض ميکنم.
با هدا و لنا و ساناز، چهارنفري کُردي ميرقصيم. هيچ ربطي هم ندارد. هيچ کداممان نيستيم، ولي ميچرخيم. به نفس نفس ميافتيم و ميخنديم، اما هنوز ميچرخيم...
- خواهر داماد چرا اينقدر دير کرده؟
- چه خوشگل شدي هديه.
- آهنگ بندري. خواهراي داماد بيان وسط.
- خواهر داماد، با چاقو ميرقصي؟
- {خواهر ِ داماد مُرد...} بله.
ميروم وسط. احتمالاً همه خيره شدهاند به من. با دامن ياسي ميچرخم، از پلهها ميروم بالا، روبهروي مهتاب و د.ب ميرقصم. د.ب پنجتا اسکناس دوهزارتوماني ميدهد به من، از پلهها رقصکنان ميآيم پايين و چاقو را ميدهم به لنا: بعد بدهاش به هدا. لنا ميرقصد. خانم ِ پيشخدمت يکي از اسکناسها را به عنوان شيريني از من ميگيرد. هدا چاقو را ميگذارد توي دست ساناز. فيلمبردار کفرش بالا آمده: بسه ديگه! ساناز چاقو را ميدهد به عروس و داماد و پايين ميآيد. د.ب و مهتاب کيک را ميبُرند و در دهان هم ميگذارند...
پيرزن ِ صندلي ِ کناريِ اتوبوس، زل زده به من. من پاهايم را جمع کردهام توي سينه، از شيشه زل زدهام به بيرون، و اشکهايم سرازير است. نگاهش ميکنم. به زور ميخندم و حرف ِ تو به کمکام ميآيد: حساسيت دارم، وقتي نور ِ آفتاب شديد باشه از چشمام اشک مياد.
تا ساعت ِ سهي شب ميمانيم خانهي مهتاب. رقص است و پايکوبي. فردا صبح با هدا ميرويم هفت حوض و ظهرش، وقتي خانمها در اتاق خواب، و آقايان در اتاق پذيرايي خوابيدهاند، من، هدا و خواهر ِ کوچک، توي راهرو، روبهروي ِ در ِ دستشويي و حمام مينشينيم به حرف زدن و خنديدن. بعد با هدا بلند ميشويم اداي رقص ِ علي و ترانه و رضا را درميآوريم و باز ميخنديم.
ايستگاه ِ آخر: ميدان ِ شهدا. پياده ميشوم. بيست دقيقه مانده به يک. به خودم خندهام ميگيرد. دانشگاه که تعطيل است الان. کجا بروم؟ ميروم داخل ِ يکي از ساندويچيهاي خيابان ِ نادري. ساعت از يک گذشته.
- هديه از زنايي که پسر داشتن پذيرايي کردي؟
- نه. نميدونم کي پسر داشت، ولي تيپم مامان پسند بود!
عاشق شدم. بهت نگفتم اما عاشق شدم. همون شب...
نميدونم چند سالش بود. شايد شصت. پير بود با چشماي آبي و موهاي يک دست سپيد و صورت مردانه و محکم، صورتي که خنديدن را هم بلد بود.
عاشقش شدم. جان ميداد براي پدر بزرگ بودن.
چرا من پدربزرگ ندارم؟
ساندويچ ِ سوسيس، پياز و جعفري ندارد. يادت که هست؟ آن روز، آن خيابان، آن با هم بودن.
يادت هست.
صبح ِ شنبه، نرگس تلفن ميزند به من. چقدر خوشحال ميشوم. بعد از مختصري احوال پرسي، ميگويد نمرهي برنامه نويسي من ... شد. نمرهي تو يادم نيست، ولي قبول شده بودي، خيالت راحت باشه. من ميزنم زير خنده: آره خيلي نگران بودم که نکنه پاسکال بيافتم. لطف کردي عزيزم.
بعد معلوم ميشود دخلي به لطف و محبت نداشته، زنگ زده بود سوالي در مورد سيدي رايتر بپرسد.
پياده راه ميافتم طرف ِ فلکهي ساعت. هوس کردهام بروم جايي.
ساعت از يک و نيم هم گذشته.
عصر ِ جمعه، ساعت شش و نيم، تازه باور ميکنم که تابستان شروع شده. تارا دو هفته قبل ايميل زده بود که «تلفنمان يکطرفه است و امتحانها تمام، به من زنگ بزن.»
دوباره اين حس به من دست ميدهد که خودم را گم کردهام.
خيلي وقت است با هرکسي که حرف ميزنم حس ميکنم مثل آفتابپرست، خودم را به رنگاش درميآورم و از آنچه که خودم هستم، هيچ نميماند.
با تارا، حرف زدنمان ميرود به سمت لهجهي لُري.
از تو گفته بود. براي همين است که ميخواهم بروم خيابان ِ نوزده ِ کيانپارس.
آن روز هم ظهر بود. ساعت دو و نيم. در همان خيابان با هم راه رفتيم، براي اولين بار.
شاخهي اون درخته هنوز يادمه. ديوار اون مدرسههه هنوز يادمه. اون ايستگاه اتوبوسه هنوز يادمه. اون روزنامهفروشيه، اون بستني فروشيه.
همهاش در عرض بيست دقيقه...
يه کم خيابون بيست ِ کيانپارس زيادي نوستالژيکه. همهي هفت سال ِ مدرسه. ميشينم روي اون صندليا... يادمه. همهاش يادمه.
برگردم خونه؟ نه. هنوز زوده. کجا برم؟ يه دختر تنها ساعت سه و نيم ِ بعدازظهر.
دو روز پيش. ساعت هفت و نيم ِ بعدازظهر با هم نشسته بوديم غذا ميخورديم. نهار و شاممون رو يکي کرديم: نون و کره و پنير و سبزي و آبپرتقال. بحث فيلمايي بود که ديديم يا تصميم داريم ببينيم. پرسيد اگه الان بهت بگن ساعت ده شب ميميري و ميتوني يه فيلم رو ببيني، چي رو انتخاب ميکردي؟ به اين نتيجه رسيديم که اصلاً نمينشستيم فيلم نگاه کنيم. پس چي؟ گفت بدم نمياومد يه سري برم يکي از اين خونههاي فساد.
اول زدم زير خنده. بعد ديدم راست ميگه. واقعاً راست ميگه. چيزي هست که تجربه نکردنش شايد بتونه ابديتي حسرت بهت بده.
اينقدر خيابونا خلوته که حس ميکنم شهر مرده. هوا گرمه. هوا خيلي گرمه اما ديگه حساش نميکنم. انگار که همهي وجودم با آفتاب يکي شده.
من ميتونم ايستاده برقصم. من تونستم ايستاده برقصم. من تموم مدت خنده رو روي لبهام نگه ميدارم. من بياعتنايي ميکنم به تمام خاطرات.
ترديد هم هست. چيزهايي در ذهنم تصور ميکنم که فقط براي زخم زدن خوب هستن. قلبم پاره پاره ميشه. اما بعد از تمام ِ اينها، من دوباره بلند ميشوم. من ميايستم و بياعتنايي ميکنم به تمام ِ خاطرات.
وجداندرد ضرورتي نداره.
برگردم خونه؟ آره ديگه. همهي مشکلات به خير و خوشي تموم شده. من ديگه به نور آفتاب حساسيت ندارم.
ميرم خونه. تصوير ِ من که از در ميروم داخل، در سياهي فيد ميشود.
!
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...
OSHO