.:Me With You:.
Monday
 
 
پراکنده‌هاي يک ذهن بيمار:

وسط مهموني،
وسط رقص،
وقتي داريم مي‌خنديم و سرخوشيم،
وقتي مرتضي داد مي‌زنه: ليلي، ليلي، ليلي، ليلي،
يادم مي‌افته که ليلي‌ات بودم و بغض مي‌کنم.
ليلي، ليلي، مجنون تو مرده.

بگذار کسي نداند، گفتن ندارد

SHIT
توي اين وانفساي بي‌پولي مطلق که از ديدن يه دويست تومني توي کيفم ذوق مرگ مي‌شم، شامپوام هم تموم شده.
نمي‌دونم چرا بابا مامانه از اول عادتمون دادن به اين متکي بودن به خود.
حالا روم نمي‌شه به مامانه بگم برام vivality بگيره.

مهريه‌اش سکه به تعداد حروف ابجد نام مقدس توست.

من باورم نمي‌‌شود.
من هنوز باورم نشده و باورم نمي‌شود.
رفتنت: رفتن جاودانه.
بي‌توئي؟
مگر مي‌شود؟
من بي‌تو معنا ندارم.
من بي‌تو هيچم.
من بي‌تو انعکاس گنگي مي‌شوم از روياهاي فروخورده.
گريه هم افاقه نمي‌کند. بغض مانده در گلو بي امان ِ سر باز کردن. بهت زده زندگي‌ام را مي‌کنم و به انديشه‌ي تو مجال ِ بالا آمدن نمي‌دهم.
باورم نمي‌شود هيچ.

دخترک ِ ترسو.
شهامت ندارد به نبودنت فکر کند.

تنهايت گذاشته‌ام.
در اين گرداب تنهايت گذاشته‌ام.
دخترک چه کرده‌اي؟
اين ديگر تقصير من نبود.
اين ديگر تقصير من نبود.

خدايا. خدايا. خدايا.
مثل آدمي که بزرگي‌ات حيران‌اش کرده باشد مرتب در ذهنم مي‌گويم خدايا، و مي‌ترسم جلوتر بروم.
چه بايد بگويم؟
چرا...
چرا...
چرا...
پاسخي از تو نخواهد آمد. تمام سوال‌هاي دنيا را هم که فرياد شوم، پاسخي از تو نخواهد آمد. 

 
 
Friday
 

سکوت ِ نفس گير.
اسمش همين است ديگر؟
با چه رنجي خودداري مي‌کنم از خواندن نوشته‌هاي تو.
با چه شکنجه‌اي از تو نوشتن را تمام کرده‌ام و هيچ، از تو نبودن‌ها را نگفته‌ام.
چرا؟
نمي‌دانم.
تمام ذهنم پر است از نبودن ِ تو؛ اما بي‌هوده مي‌خواهم نداني.
مي‌داني.
هميشه مي‌دانسته‌اي.
همه‌ي با تو نبودن‌ها را مي‌خواهم گريه کنم امشب.
 
روزهاي هفته را بگو عوض کند خدا.
روزهاي هفته را بگو عوض کند خدا
ديگر تاب ِ تحمل ِ اين روزها نمانده.
بايد عوض شوند.
شنبه، روز اول. روز رفتن ِ هميشگي‌ات که بازگشتي داشت،
رفتن ِ هميشگي‌ات آن روز بود. باور کن.
آن روز که رفتي، دانستم پاي‌بستني نيستي، گريزاني، از من نيز حتي.
سه‌شنبه، روز ِ نيامدنت. روز ِِ کابوس ِ سه‌نفره‌ من و مانا و فرزانه.
روز ِ «بانو اين صندلي را بکشيد لطفاً». روز ِ «هديه خوبي؟» روز ِ خنده‌هاي دروغين.
پنج‌شنبه، روز ِ نامه‌ي وحشتناک ِ تو که نوشته بودي...
يادت هست.
دوشنبه، روز ِ با تو بودن: کوتاه به آهي از سر نرسيدن. نفس‌گير: پيشاني خيس ِ عرق ِ يخ کرده. دست‌هاي لرزان و ليوان پلاستيکي که راحت ترک برمي‌داشت.
روز ِ نگاه‌هاي عاشقانه‌ي تو.
جمعه، شيرين عسل ِ تلخ و شيرين، جايي بين بروجرد و اراک، تلخ و شيرين، مثل ِ مناسبتش: شيرين، به شادي ِ خوش‌بختي ِ تو؛ تلخ، به وسعت ِ اندوه دلگير ِ از اين پس نبودنت که کم‌کم باورم مي‌شد و هنوز نشده.
و ديگر روزي براي روزهاي هفته نماند لطفاً.
نماند که بي‌تويي را روزي ميسر نخواهد بود.
روزهاي هفته را بگو عوض کند خدا.
 
من دوستت دارم.
من هنوز و تا هميشه دوستت خواهم داشت عزيزترينم. 
  

 
Monday
 
زنگ مي‌‌زنم بهش.
يه دختر بچه گوشي رو برمي‌داره.
به ذهنم فشار ميارم،
بعد مي‌پرسم: مهسا خانوم شمايي؟
مي‌گه بله.
مي‌پرسم خاله سيمين هستش؟
مي‌گه نه.
مي‌گم بهش بگو هديه زنگ زد. خب؟
مي‌گه باشه.
بعد گوشي رو مي‌ذارم.
بعد بدون هيچ دليل منطقي و موجهي مي‌زنم زير گريه.


خودم رو تحسين مي‌کنم که با خونسردي تمام نشستم پاي کوبلنه و ساعت‌ها وقتم رو با بي‌اعتنايي به تو صرف‌اش مي‌کنم.
بعد به خودم ميام،
متوجه مي‌شم حجم عظيمي رو اشتباه دوختم.


مي‌رم دم انجمن موسيقي براي ثبت‌نام سنتور.
دم در پشيمون مي‌شم و برمي‌گردم.


يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب...


طرف دوم کاست جديد بيژن بيژني که قبل از اومدن فکر مي‌کردم چقدر مزخرفه با اين آهنگ شروع مي‌شه:
دستم به دامانت مرو
آتش مزن بر جان من
جانم به قربانت بيا
و الخ


اين فکر داره از پا درم مياره.
اگه اون لحظه‌اي که نشستم توي ماشين و با يه ميل شديد حس کردم بايد پياده شم و بيام پيش تو و بهت بگم که بمون، و منطق و خجالت از اون خانوم پيره که کنارم نشسته بود، و اين که اگه بلافاصله پياده شم مردم چي فکر مي‌کنن، نگذاشت؛ بگو. اگه برگشته بودم فرقي مي‌کرد؟ يا دوباره مي‌گفتي برو هديه. و من مي‌خنديدم: خنده‌ي قبل از سقوط.


يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب...


صداي تموم ترانه‌هايي که خونديم توي گوشمه:
گله نکن از من...
روزاي روشن، خداحافظ... (يادته وسط خيابون زديم زير آواز؟)
آره، آره، دوست داره...
دبلر دبلرم...!!


به طرز نفرت‌انگيزي نشستم همه رو نصيحت مي‌کنم. احساس خود بزرگ‌بيني بهم دست داده. براي مشکلات همه راه‌حل‌هاي منتطقي از توي آستينم در ميارم. و ... و زندگي خودم رو خراب کردم.


هيچ‌وقت ازش نپرسيدم اين تفاوتي که مي‌گي خانواده‌ها دارن چيه.
هيچ‌وقت ننشستم درست فکر کنم ببينم واقعاً نمي‌تونم آينده‌ام رو باهاش قسمت کنم يا نمي‌خوام، يا مي‌خوام و خجالت مي‌کشم بگم يا چي؟
هيچ‌وقت دقيقاً براش توضيح ندادم خونواده‌مون چجوريه.
هيچ‌وقت ننشستم عين مامان موعظه سر بدم که هر کدوم از بچه‌هاي خونواده روي کدوم پله‌ي اجتماعي ايستادن.
گمونم بايد مي‌گفتم.
تصويري که از خودم نشون مي‌دم خيلي بده.
من نيستم.
اينجا من خودم نيستم.
چه فرقي مي‌کنه؟


هرزگي، يا ابتذال مفرط؟
کلمه‌ها معني‌شون رو از دست داده‌ان.


من شک مي‌کنم، پس هستم.
دکارت ِ عزيز ِ احمق ِ دوست داشتني.


آن که مي‌گويد دوستت دارم
دل انده‌گين ِ شبي است که مهتابش را مي‌جويد...

 
Saturday
 
Where, where is my gipsy wife tonight?
اين آهنگ لئونارد کوهن تموم شب من رو مسخ خودش کرده بود.
هاني يه عالمه از اين آهنگاي راک گذاشته روي PDAي خودش و هميشه گوش مي‌ده.
ديشب ازش گرفتم.
ديشب چه حالي بود.
مخصوصاً بين هفت تا ده شب.
لحظه لحظه‌اش مرگ بود.
لحظه لحظه‌اش تجسم اين که الان کجاست، چي‌کار مي‌کنه، چي مي‌گه. خود ِ مرگ بود.
رسيديم اهواز، از پا افتاده بودم.
بغض بود و يه مشت دلتنگي که ديگه براش مفت نمي‌ارزه.
نمي‌ارزه.
خوبه نه؟ بيا اينا رو بخون و ببين که من خونسرد و متين و موقر نشستم و مي‌گم که براي من ديگه هيچي نيست و براي تو ديگه هيچي نيست. تموم مدت دارم تمرين مي‌کنم که دوستت دارم از لابه‌لاي کليدهاي کي‌بورد نريزه بيرون. مثل قبلنا...
گذشته‌اي نيست.
خاکستر ِ من و او را باد ِ زمانه با خود برد.
من مانده‌ام.
مطلقاً standing alone.
چي مي‌گفتم؟
همه من رو دوره کردن که سرويس طلاي مهتاب چجوري بود.
يادم افتاد به مهموني پنج‌شنبه.
بعد از دعواي من و د.ب و خوب شدن تدريجي،
تصميم گرفتم همه‌چي رو به شوخي برگزار کنم.
رفتيم مهموني. من با مانتو و روسري تا روي پيشوني نشسته بودم.
هاني هم کنارم.
ما ترکي بلد نبوديم.
همه حرف مي‌زدن، من و هاني نشسته بوديم نگاه مي‌کرديم و به حرفاي آقاي مهندس پوزخند مي‌زديم.
لامصب عجب آدمي بودا.
منطق به اين مي‌گن.
(خفه شو)
آره. خيلي منطقي (خفه شو) نتيجه گرفت که ترکا اروپايي هستن. بعد نتيجه گرفت که يهودي هستن. خلاصه نفهميديم چي شد. ولي انگار نژاد ترک رو از روي زمين برداري هيچي نمي‌مونه.
بعد شام.
بعد چي؟
لامصب يادم نمياد.
يادمه مامان پيره‌ي مهتاب هي من رو مي‌بوسيد و قربون صدقه‌ام مي‌رفت.
دوتا فکر به ذهنم رسيد!
اول که به خشکي شانس اين ديگه پسر نداره!
دوم که حالم به هم خورد!
بيچاره.
صبح ساعت نه با يه لايه پنکيک و ضدآفتاب زدم بيرون، قرار با مانا و فرزانه.
بماند ساعت پنج و چهل و هشت دقيقه از خواب پريدن با صداي رعد، و فکر کردن به اين که الان من بيدارم، مانا بيداره، عمو دات بيداره، علي بيداره، همه بيدارن.
آره.
سه بود تقريباً رسيدم خونه.
بعد از يه پياده‌روي نسبتاً طولاني از رسالت تا خونه که بدفرم چسبيد.
بالاخره حسه يه مجالي مي‌خواست براي بيرون اومدن.
تموم راه بغض بود.
شيش دوباره زدم بيرون از خونه.
مختصري خريد.
يه لايه‌ي ديگه پنکيک.
ساعت نه هم که مهموني رفتيم، قبلش دوباره آرايش کامل.
خوشگليه بوي کثافت ازش بلند مي‌شد.
بيچاره پيرزنه. خبر نداشت چه لايه‌ي متعفني رو داره مي‌بوسه.
بعد هم کشف اون پيرمرد چشم‌آبي که جون مي‌داد واسه بابا شدن.
دلم قصه مي‌خواد پژمان.
مي‌شه بگي؟
اين دفعه آخرش رو عوض نکن.
بذار آقا موشه بميره.
ماه عسلي در کار نيست.

پووووف
بس کن دخترک.

ادامه دارد

 
Monday
 
جيغ نزن
جيغ نزن
جيغ نزن
چه کوچولوي نازي!
سلام کن به عمو
-دَ آآآ !
الهي قربونش برم!
ني‌ني کوچولو دوست منه، هر روز به من زنگ مي‌زنه.
دم قيصريه و موبايلي که آنتن نمي‌ده:
خانوم سکه‌ائيه؟ مي‌دين منم زنگ بزنم؟
گفته تو رو جان من آروم باش.
سوگند به نام تو که عزيزترين است.
سوگند به جان تو که عزيزترين است.
شازده‌ي کوچولوي ديوانه.
بايد مي‌موندي پيش روباهه.
بايد مي‌موندي.
تو بمون.
سي‌دي اول house of sand and fog
شاهنامه آخرش خوش نيست.
باور کن.
دروغ‌گو کم حافظه است.
حالا نياي بگي دروغ‌گوي بولد.
با تو نيستم آخه.
لباس‌هاي اتو نکرده‌ي آقاي پدر.
خيلي ناگهاني تصميم گرفتم ديگه پامو نذارم توي همسايه‌ها.
راستي امتحانا تموم شد.
اصلاً حس خوبي نيست.
سردرگمي تا 28 شهريور و انتخاب واحد.
بعد هم کلاس‌هاي تق و لق روزاي اول.
آي من تو رو مي‌خوام.
توي اورکات جلوي پنج‌تا چيزي که نمي‌تونم بدونشون زندگي کنم، آخري‌اش تويي.
آخري از همه مهمتره.
با احترام.
آي دلم مي‌سوزه که تو رو نداره.
من خوشبختم؟
من خوشبختم؟
من خوشبختم؟
من که تو رو ندارم.
ربع ساعته مودمه داره شماره مي‌گيره و خبري نيست.
آقاي پدر الان مياد خونه و ببينه لباساشو اتو نکردم ناراحت مي‌شه.
من دلم تو رو مي‌خواد.
من دلم تو رو مي‌خواد.
بهانه‌هاي ساده‌ي خوشبختي.
خيلي هم ساده نيستا.
قلبم اومد توي دهنم با اون حرفت.
کاش مي‌دونستي صدات چقدر دوست داشتنيه.
يعني وقتي بري من مي‌ميرم؟

جديداً عاشق اين اسمايلي‌هاي مبتذل شدم.
همه‌چي مبتذله و من خودمو توي اين ابتذال غرق مي‌کنم.
صداهاي پاهات مياد.
با اين فاصله‌ي هشتصد کيلومتري.
با سيمين و مانا مشترکاً به اين نتيجه رسيدم که بايد پياده راه بيافتم بيام تهران.
نه
سيمين پيش‌نهاد داد با شتر بيام.
من و شتر يک روح‌ايم در دو بدن!
ولي چقدر دلم يک حضور بي‌بهانه مي‌خواهد!
حضور بي‌بهانه يعني چي اصلاً؟
ببين من يه چراغ خواب مي‌خوام با نور آبي ِ يواش!
يه تخت مي‌خوام با يه تشک خيلي نرم.
که آدم همه‌ي وجودش رو لابه‌لاي پنبه‌اش گم کنه.
حالا حتماً پنبه؟
آره.
بوي خوبي مي‌ده.
بعدش؟
يه کتاب هم مي‌خوام و تا خود ِ صبح بي‌خوابي.
دو شب پيش حاضر بودم هرچي دارم بدم و يه دقيقه بخوابم.
بعد نشستم به جويدن فرمولاي فيزيک.
دي‌شب حاضر بودم هرچي دارم بدم و يه دقيقه بخوابم.
گفتم دختره‌ي خنگ، ديگه تموم شد.
ديگه مسئوليتي نيست.
تا دوازده و نيم پاي کامپيوتر،
بعدش يه عالمه فلسفه‌ي اخلاق کانت و خنده.
چند صفحه‌ هم اسپارتاکوس.
پيرمرده رسماً دو ساله قراره سه چهار روز ديگه کمدي الهي رو بياره!
ديشب بعد از يه عالمه رفتم پيشش.
نازي کچل!
ولي بهش نمي‌اومد.
دوستم نمي‌اومد.
آقاي پدر الان ميان،
اين اينترنته وصل نمي‌شه.
برم لباساشو اتو کنم.
بعد ميام.
حالا بعد هست.
دقيق‌تر ساعت ده و سي و شش دقيقه.
آي امشب اينجا شوي لباس بود!
مامان يقه‌اش چه قشنگه.
مامان اين پارچه‌هه زشت بود چرا بلوزش اين‌قدر قشنگ شده؟
مامان رسماً گفت من باهاشون برگردم اهواز!
آقا نمي‌شه. راه نداره!
مامان من سه‌شنبه قرار دارم!
کوتاه نميام!
اه!
حاله همچين يه نمه خرابه.
بي‌خيال.
اين نيز بگذرد!
همچنان راه نداره!

 
Saturday
 
ويرانم کرده‌اي.
صدايم بزن: دخترک ِ ويران ِ من!
صدايم بزن
فرياد بي‌صدايي را صدا بزن
صدايم بزن
هنوز دخترک ِ ويران ِ توام

دانه‌دانه آجرها را روي هم مي‌چينم
تا همان شوم که تو مي‌خواهي
دوست داشتني، دوست داشتني...

 
Friday
 
خب اين هم از اين.
خانم مادر عقيده دارند من تشريف داشته باشم همينجا.
برنامه ريزي قشنگي دارن.
فردا با خواهرا بريم شلوار بگيرم،
سه‌شنبه بريم آبادان تفريح کنيم،
چهارشنبه دسته‌جمعي با سه تا ماشين بيايم تهران،
از آسمون پرستاره‌ي بروجرد هم خبري نيست.
از اون چهارده ساعت خلوت هم همين‌طور.

راستي مي‌نويسن عربستان صعودي يا سعودي؟
رسماً حالم از اين اشتباهاي تايپي خودم به هم مي‌خوره!
ولي حيفه درستش کنم.
بچسبونم همون‌جا و يادم باشه ديگه به کسي خنده‌ام نگيره.

بعدشم
تو مي‌دوني چرا اين‌قدر دوستت دارم؟
خودمم هنوز نفهميدم.
و تو،
از بين اين همه آدم
چرا من؟

دلم تنگ شده.
دلم تنگ شده.

 
Thursday
 
خيلي مسخره است.
ولي دارم فکر مي‌کنم چرا کابوست رو براي من تعريف نکردي؟
يا اگه تعريف مي‌کردي چي بايد مي‌گفتم؟

اگه التماساي من به مامانه نتيجه نده،
يا باباهه حرف مامانه رو قبول نکنه،
دقيقاً يه هفته ديرتر از اوني که اميدوار بودم، مي‌بينمت.

ديشب چه شب بدي بود.

اميدوارم اين رو پاک نکنم. سومين پستيه که ميام اينجا بنويسم و پشيمون مي‌شم.

ببين
نه هيچي
آخه

بازم هيچي
بازم هيچي

 
Going in is not really going in. It's simply stopping going out... and suddenly you find yourself in...

OSHO

Archives
May 2004 / June 2004 / July 2004 / August 2004 / September 2004 / October 2004 / November 2004 / December 2004 / May 2005 / June 2005 / January 2010 /


Powered by Blogger

Subscribe to
Comments [Atom]