.:Me With You:.
يه اتفاق بد
دو اتفاق بد
ده تا اتفاق بد
و يازدهمي
جالب اينجاست که همه ميگن اينا خوبان
مامان بيمقدمه ميگه دوشنبه عقد هست
من اون لحظه کجام؟
يا همينجا اهوازم، يا يه جايي حدود خرم آباد، يا اونجا بالاي سرش به قند سابيدن.
ميگه بيا و بمون.
تاب نميارم.
موندن رو تاب نميارم
اينقدر نزديک و اينقدر دور آخر؟
عزيزترينم.
دانه دانه روزها را شمردم و رسيدم به آغاز تو.
دوستت دارم. دوستت دارم. بيشتر از هر کسي و هر چيزي توي دنيا.
حرمتميدهي به روزهايم؛ به روزهاي ِ من با تو.
پاي بر زمين ميگذاري،
و ستارهاي به هفت آسمان صعود ميکند.
هبوط تو، حضور تو، دنيايي براي من ميارزد.
تا هميشه باش.
بيست و يک سالگي مبارک.
مبارک. لمس بودنت مبارک. ترانهي حضورت مبارک. بيست و يک سالگي مبارک. مبارک.
دخترک عاشق نشسته و با «دوستت دارم» هايش ترانه ميخواند، ترانهي دلتنگي.
دارم فکر ميکنم توي اين روزي که اينقدر برام ارزش داره، چه کار ديگهاي از دست ِ من برات برمياد. اون هم با اين فاصلهي دردناک. اين بيست و هشت سانتيمتر فاصله.
نميدونستم توي بيست و هشت سانتيمتر، ميشه بيابون رو جا داد، ميشه کوه رو جا داد، جنگلها، جادههاي طولاني و نفسگير، و اون تاريکي بيانتها و عظيم رو.
بعد فهميدم.
اون شبي فهميدم که توي راه بوديم و برميگشتيم و همه خوشحال بودن و من کز کرده بودم گوشهي ماشين. مامان ميپرسيد خوابي؟ من جواب نميدادم. توي جادهها، جلوي اون رستورانه، نيم ساعت جلوي اون نمازخونههه. چشمام بسته بود و فکر ميکردم اين فاصله روي نقشه همهاش بيست و هشت سانتيمتره و ما اينطور دور و دورترش ميکنيم.
دوستت دارم.
براي ديدنت لحظه شماري ميکنم.
به قاعدهي يه لحظه ممکنه همهچي عوض بشه.
يه نگاه و ... تمام! ممکنه. ممکنه. ممکنه.
چقدر سخته که همهچيز رو بايد توي ذهن بررسي کرد.
بامداد دوشنبه.
اينترنت ندارم.
لحظههاي آغاز تو .
تولدت مبارک.
دوستت دارم.
کاش اين with you رو پاک ميکردم از اون بالا.
نهار بستني توي سيب نقرهاي. نهايت باکلاسي که اساساً فقط ما پنج نفر ميتونستيم اونجور بيکلاس برگزارش کنيم.
دلم ميخواد تا آخر همهچي بمونم توي اين بلاتکليفي.
دوستم نداري قويتره.
اينقدر قوي که به طرز لذتبخشي اين روزا همهچي رو ول کردم.
و خودم آويزونم توي خلاء.
نميدونم کيه که اين روزا داره توي جسم من زندگي ميکنه.
هر کسي هست خوش به حالش.
خوش به حالش که ميتونه بخنده
برقصه
دروغ بگه
به خودش بيشتر از بقيه.
فعلاً دارم فکر ميکنم ضرورتي نداره همديگه رو ببينيم.
باور کن.
خيلي دور شدي.
خيلي.
خونسرد و معمولي نشستم و به لجن کشيده شدن رابطهي خودمون رو تماشا ميکنم.
سعي ميکنم به خودم تلقين کنم از اول دوستت نداشتم.
ته دلم ميدونم دروغه.
سعي ميکنم به خودم تلقين کنم تو هم دوستم نداشتي.
ته دلم ميدونم دروغه
بعد سعي ميکنم به خودم تلقين کنم که ديگه اجازه ندارم دوستت داشته باشم.
اين بيشتر از بقيه موثره.
خلاصه بسي کلنجار رفتن دلچسبيه.
آخرش هم بالاخره نتيجه ميده.
پنجاه شصت سال ديگه رو ميگم.
بالاخره آدم يه وقتي کنار مياد.
بعد چقدر خوبه که خدا گريه رو از آدم دريغ نميکنه يه وقتايي.
بعد چقدر بده که يه وقتايي هيچي جز هق هق دردناک بدون اشک نميمونه واسه آدم.
از اورکات و جيميل رسماً حالت تهوع بهم دست ميده.
همه شديداً توي مود عروسي به سر ميبرن.
مخصوصاً دعواهاي قبلش.
دارم شک ميکنم برم مسافرت يا نه.
ترجيحاً چند روز با باباهه بداخلاق ميشم تا اجازه نده.
بعد هم وجدانم پاک ِ پاکه.
«تقصير من نبود»
آي منتظرم همه چي تموم بشه، بعد بشينم با درآستانهي شاملو تريپ روشنفکري پياده شم و کلي حال کنم.
چه لحن جواد زشتي!
من باز ياد يه چيزي افتادم که نميدونم چيه.
براي يه چيزي غصهام شده که نمي...
خب نه.
نميدونستم سيلي از دست خدائه چه مزهاي ميده.
من اينجام، نترس.
من اينجام، نترس.
من اينجام، نترس.
دروغگو
لجن
لجن
لجن
گريه نکن
گريه نکن لعنتي
خفه شو
گريه نکن
من
امشب
مرگ
خب؟
خب.
طبق معمول ِ آخر حرفا: ديوونهتم.
اسقف اعظم صدايم را نميشنود دخترک.
همان شکستي که گمان ميکردي فتح است و اينبار بخششي هم در کار نيست...
آقا؛ آقا؛ التماستان ميکنم دمي گوشتان را ميهمان من کنيد.
(بانو، بانو، التماس ميکنم اين صندلي را بکشيد آخر :) )
حرفهايم را در پاسخ سوالهايش نميگويم.
و گمان ميکنم عجب خوشبختي بزرگي است که اهميت نميدهد.
و بعد ...
شکست بزرگي است دخترک. شکست بزرگي است.
اينبار ميگويم.
....
اين بار گفتم.
انگار کن که دارم بزرگ و بالغ ميشوم.
اين عشق را دوره ميکنم.
تولدش را که نميدانم چه وقت بود. به خود که آمدم، کودکي بود گريان و هراسان از زنده بودن. بعد به حرف زدن و راه رفتن افتاد و دوست داشتني شد. و بعد، يک روز بر زمين افتاد و گريست.
بعد بزرگتر شد، و با همهي زخم خوردنها، به نوجواني رسيد و به ساعتهاي شور و التهاب جواني.
حالا حس ميکنم بالغ شدهام. حس ميکنم اين احساس با عقل درآميخته و بزرگ شده و با همه چيز ميتواند مقابله کند، حتي با درد ِ نبودن او.
هنوز با اين حس غريبهام. هنوز قلبم تمناي آن هوس عاشقانه را دارد. هنوز يادم هست که در تمام لحظهها، بيتابانه حضورش را ميطلبيدم، بيتابانه و بيپاسخ.
حالا ميدانم تمام آن عاشقانهها که زود به نفرت ميرسند، به سوگ نشستن هوس ِ نوجواني است، وگرنه اين حس که اينقدر عظيم و دوستداشتني و خيالانگيز است، مگر ميتواند نابود شود، يا کينه شود؟
اين دست و پا زدن چند روزه بيدليل نبود. به تقلاي جوجهاي ميمانست براي شکستن تخم. به آخرين تشنجهاي بيماري ميمانست که پاي به دنيايي بگذارد که درد در آن نيست.
عاشقانه ميخواهمات عزيزترين، عزيزترينم.
احساسم را عريان کردهام، به اميد تبسمي و بوسهاي.
تمام ديوارهاي درونم فرو ريختهاند. باور ميکني؟
عاشقانه ميخواهمات عزيزترين، عزيزترينم...
25 خرداد، ساعت چهار و نيم بعد از ظهر
به تاريخ امروز و در همين ساعت: کار از کار گذشته، ديگر تا هميشه دوستت خواهم داشت.
ميشينم روي صندلي گهوارهاي... جلو، عقب، جلو، عقب...
خونه تاريک ِ تاريکه. چشمامو ميبندم. دستم شل ميشه. کتاب زبان ميافته پايين.
فکر ميکنم چقدر دوستت دارم.
چقدر اين مدت همهچيز تغيير کرده.
چند وقت ميشه؟
فکر کنم بعد از عيد بود که همهچيز ريخت به هم.
همه چيز عوض شد.
شايد هم قبلتر بود.
نميدونم.
قبل از تو چي بودم؟
من قبل از تو، من پيش از تو، من بيتو.
اينقدر که حضورت خواستني است، حتي خيال ِ بيتو بودن در خاطرم نمانده.
من بيتو بودم. بعد آمدي. از هيچ، همهچيزم شدي.
چقدر دست و پا زديم تا شهامت پيدا کرديم اين احساس جلوتر بياد.
چقدر دست و پا زديم تا باورش کنيم.
چقدر دست و پا زديم تا بياناش کنيم.
چقدر دست و پا زديم تا زنده نگهاش داريم.
و بعدتر،
چقدر دست و پا زديم تا از بين ببريماش.
و هيچ کدام نشد.
خودش آمد، خودش ماند، خودش ماندني شد. بي دعوتي و بي خوشآمدي.
چقدر دست و پا زدن ميان دوست داشتن و نداشتن عذابم ميداد.
چقدر حيراني ميان دوست داشتن و نداشتن عذابم ميداد.
يادت هست؟
اون نامهاي که جمعه برام نوشتي.
اولين باري که پرسيدم دوستم داري؟
اولين باري که گفتي دوستت دارم.
اولين باري که ديدمات.
سهشنبهاي که شد روز ِ نيامدنت؛
چهارشنبهاي که شد روز ِ نبودنت؛
و روزهاي ديگر که همه در التهاب ِ بيتو بودن ميگذشتند.
همه شدهاند خاطرههاي باتو بودن.
هرچند نيستي. نبودي. شايد هيچ وقت هم نباشي.
حقيقت است.
شايد تمامش غبار شود و با باد برود.
شايد...
اصلاً گيرم که تمام اين شايدها و بايدها بياعتبار شوند.
آن وقت چه؟
آن وقت من ميمانم و تو و يک لحظه باهم بودن که تا انتهاي جهان به طول ميانجامد.
بيست و پنج خرداد، ساعت بيست و يک و چهل و يک دقيقه؛
در هراس ِ بيتوبودن،
در آرامش ِ دوست داشتن ِ تو...
دوستت دارمي و ديگر هيچ...
اگر نميتوانم هميشه مال تو باشم
اجازه بده گاهي، زماني از آن تو باشم
و اگر نميتوانم گاهي زماني از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تو ميگويي، کنار تو باشم
اگر نميتوانم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست پست و کثيف تو باشم
اگر نميتوانم عشق راستين تو باشم
بگذار باعث سرگرمي تو باشم
اما مرا اينطوري ترک نکن
بگذار در زندگي تو دست کم چيزي باشم
يه ترجمهي خيلي بد از يکي از شعراي عمو شلبي
If I can't be your all-the-time
Lemme be your now-and-then-ner
And if I can't be your now-and-then
Lemme be your tell-me-when-ner
And if I can't be your mr. clean
Lemme be your mr. dirty
If I can't be your serious love
Lemme be your just-for-funner
Baby, don't you leave me this way
Lemme be something...
ميدوني از چي خوشم اومد؟ اين که شل سيلوراستاين هم به مخاطبش ميگه بچه.
ولي من ديگه بهت نميگم بچه.
همونطور که سيگار نکشيدم.
ترس يه دليلش بود، ترس از ناشناخته.
دليل دومش اين بود که هر وقت موقعيت خريدش پيش مياومد تنها نبودم.
دليل سومش، مهمترين دليلش،
اين بود که يه عزيزي، يه عزيزتريني يه بار گفت اين يکي رو خواهشاً صرف نظر کن.
منم صرف نظر کردم.
به همين راحتي.
به همين سادگي.
حالا اين عزيزه بوي دلتنگي ميده.
حالا اين عزيزه ...
چه بيتابانه ميخواهمات، بيآنکه بخواهم...
يکبار گفته بودم تنهايم که بگذاري، هجوم ترديد امانم را ميبرد.
يکبار گفته بودم تنهايم مگذار.
بارها گفته بودم دوستت دارم.
و
و
و همان حسي که توضيحاش نميشود داد.
همان حسي که نميشود گفتش.
و نميشود نوشتاش.
و
نه. نميشود.
من خستهام، خيلي خستهام. خيلي خيلي خستهام. و اين تکرار را بگير و برو تا آخر ِ تنهايي ِ انتهاي دنيا.
من دلم گرفته رفيق، دلم گرفته.
مرهمها تمام شده، داروخانه تعطيل است. به هذيان گويي افتادهام از درد نبودنت. پزشک ديوانه، خيال تو را بر هم ميزند و من ميافتم در گرداب بيارادهي سرگشتگي. دوباره ميافتم در گرداب بيارادهي سرگشتگي. دوباره بغضم ميشکند و دوباره نيستي که شکستههايش را جمع کني. بهار ِ خزان زده ديگر به شکوفه نمينشيند.
نگاه نامحرمان بر چهرهام زخم ميزند و خشمناک به گوشهي تنهاييهايم پناه ميبرم.
بغضم شکسته. بغضم شکسته. بغضم شکسته و تو نيستي که شکستههايش را جمع کني.
دلم گرفته ستارهها، دلم گرفته...
همان وقت براي اولين بار حرارت نگاه او که پوستش را ميسوزاند، حس کرد. سرش را چرخاند و چشمانش در جشمان پدرو گره خورد. همان لحظه فهميد وقتي مايهي خمير را توي روغن داغ مياندازند، چه حالي پيدا ميکند...
تمرين ميکنم.
تمرين ِ بيتو بودن...
کلکل صبح سر درست کردن قيمه يادته؟
امروز واسه نهار درست کردم.
خيلي خوب بود.
خيلي.
تموم مدت بهت فکر ميکردم و ...
چرا همهجا پر از نشونههاي حضور توئه؟
هميشه، همهجا، چيزي پيدا ميشود که ببينماش يا بشنوماش و نام تو در ذهنم بيايد.
دوستت دارم عزيزترين.
مامانه و بابائه اومدن.
فيلم مراسم رو ميذاريم و ميبينيم.
يه عالمه دلم ميخواست منم اونجا بودم.
ديشب که به د.ب زنگ زديم تبريک گفتيم، ازم پرسيد چرا نيومدي؟
گفتم چهارشنبه امتحان داشتم.
بعد به ذهنم رسيد که ميشد امتحانه رو يکشنبه داد و ...
اون وقت ميديدمت؟
ممکن بود؟
اون وقت اون لحظه من هم اونجا بودم.
بغض کردم براي د.ب
هيچ وقت اينقدر دوستش نداشتم که حالا.
اگه مياومدم...
اون وقت امروز صبح برام نمينوشتي دوستت دارم.
اون وقت براي بار سوم نميگفتي اونقدر براي اين آدم گريه کردي که مردنش برات عادي باشه.
و من براي بار سوم از اون جملهاي که نوشتم بدم اومد.
گاهي دلم ميخواد وانمود کنم قوي هستم.
و اين که نبودنت راحته.
و اين که بدون تو مشکلي ندارم.
ولي يک ساعت بعد، يک روز بعد، يک هفته بعد...
ميبينم به تو، به خودم دروغ ميگفتم.
اون روزي که اون رو نوشتم، ميخواستم بدت بياد و تمومش کني.
بعد نشد.
همينقدر ساده.
دوستت دارم و نميشود، پسرک.
عجيب دوستت دارم پسرک.
دوستت دارم.
...

صخرههه دراز کشيده کنار ساحل
موج مياد
صخرههه با هر قطرهي آب عشقبازي ميکنه
قطرهها عاشقش ميشن
اما بايد رفت
هيچ قطرهاي موندني نيست
و صخرههه به هيچ قطرهاي دل نميبنده
مگه به اون قطرهي کوچولو
که دور از چشم بقيه
ميشينه و لبهاي صخرههه رو غرق بوسه ميکنه...
تو که هستي من خوبم.
تو که هستي من خوبترينم.
وقتي ميروي، هنوز تا ثانيهها مست حضورت هستم.
چه لذتي داشت با تو بودن در عين عاشقي.
چه لذتي داشت با تو بودن.
چه لذتي...
هيچ کس نبود.
تنها بودم.
تو بودي،
خدا بود،
لمس حضور،
حتي از پشت شيشهي اين مانيتور لعنتي...
دوستت دارمي و ديگر هيچ...
دوستت دارم.
دوستت دارم.
نرو.
نذار بميره.
بمون.
توروخدا بمون.
من دوستت دارم.
نذار بميره.
نذار بميره.
دوستت دارم.
بمون.
ميدوني، اين نامههه مستقيم ِ مستقيم مال خودته دخترجون.
اثرات دو سه ساعت درد دل شديد.
و اين که امشب، نه من خوبم، نه تو خوبي، نه فرزانه خوبه.
سهتامون بيدار نشستيم پاي کامپيوتر و يه جوري خودمون رو عذاب ميديم.
تو و فرزانه چت ميخونين، من نشستم دوباره اين سيديه رو نگاه ميکنم.
تموم که ميشه، آهنگ گوش ميدم: به من چيزي بده از خاک و شبنم، به من چيزي بگو از ماه و ماهي، صدام کن تا که در واشه به رويا، که رد شم از شبستان تباهي...
مانا، دخترک.
دلم عجيب گرفته. دلم تنگ بودن با توست.
رفيق عجيب هوس کردم دوباره بشينم توي اون پارکه، روي اون تابه، کنار اون بچه مهدکودکيا، و دوباره لحظهها رو با هم مرور کنيم. همينطوري نشستم و با خاطرهها خودمو عذاب ميدم.
يادته اون کامنتاي صد و بيستتايي من و محمدرضا و پژمان و فرزانه؟
يادم افتاده که حرفاي محمدرضا رو دوبله ميکردم. يادم افتاده که نوشتي تبريک ميگم به تايپيست بزرگ قرن «.» جان. يادم افتاده به خوشبختي اون روزهات. يادم افتاده به خوشبختي اون روزهام.
يادته پژمان نميدونست شيرکاکائوي روزانه چيه؟ يادته من خونه نبودم و يه عالمه رو از دست دادم؟ يادته محمدرضا يک و نيم راي به من داده بود؟ يادته فرزانه رايشو به مزايده گذاشت؟ شايدم به مناقصه. هر وقت فرق اينا رو فهميدم دو روز بعد يادم رفته.
چرا لحظهها اينقدر سريع ميگذرن که آدم مجال مزه مزه کردنشون رو حس نميکنه؟ چرا «حال»ي وجود نداره، همه چي يا گذشته است، يا آينده.
دلم نميخواد هيچ وقت به خودم بگم من خوشبختم. اين يعني روزهاي بدي رو تجربه کردم.
دلم ميخواد هميشه به خودم بگم امروز بهترين روز زندگيمه. اين يعني روز به روز خوشبختتر و خوشبختتر ميشم.
يه آهنگ هست، نميدونم مال کيه. يه مرتيکهي سيبيلو ميخونش.
ميگه: کوچ غمناک پرستوهاي شاد، در غروبي پر ملال و بيصدا، خبر عريوني باغا رو داد، پاييز اومد اين ور پرچين باغ، تا بچينه برگ و بار شاخهها، کسي از گلها نميگيره سراغ و اليآخر.
اينقدر غمگينه که هر وقت ميشنومش بغض ميکنم.
حالا حساب کن امشب که خدائيش بغض هست و يه عالمه دلتنگي، من تا صبح چي ازم ميمونه؟
احتمالاً يه رد نمناک روي قالي زير ميز کامپيوتر.
پائيزه، پائيز عريون، من و تو خسته و گريون.
سوت، کف، تشويق.
اينجا رو هم دارم به لجن ميکشم از اين بيحسي.
واي لعنتي اين آهنگه.... واسه دوره کردن عشق، لحظه رو غزل بپوشون...
دلم ميخواد دوباره عقايد يک دلقک رو بخونم.
مانا رسماً نميکشم. مال من نيست. هيچ وقت هم نميشه. مثه لباسي که اندازه نباشه يا کفشي که پاي آدم رو بزنه.
يه عالمه کتاب ريختم که بخونم و امشب هم بگذره.
يادته اون روز از نشر مژدک يه کتاب خريدم به اسم «بيگانه» از آلبر کامو؟
«انديشيدم که به هر حال اين يکشنبه هم گذشت، حالا ديگر مامان به خاک سپرده شده بود، من کارم را از سر خواهم گرفت و خلاصه هيچ چيز عوض نشده بود.»
لاک نارنجي زدم. عدل همين امروز. همين امروز که شنبه بود و آفتاب زشت بود و تموم روز توي خونه انتظار کشيدم.
ميدوني من قبول ندارم که دوست داشتن از عشق برتر باشه.
بغضه داره آب ميشه.
به نظرم شريعتي خيلي يه طرفه قضاوت کرده.
چه ميدونم. شايد يه وقتي بنويسم حرفامو.
همهچيز حواله داده ميشود به وقتي ديگر. انگار که امروز جز خيالي نيست.
تا حد مرگ اين رو دوست دارم
تو بزرگي مثه شب
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي مثه شب
خود مهتابي تو اصلاً، خود مهتابي تو
....
تو مثه مخمل ابري، مثه بوي علفي
مثه اون ململ مه نازکي، اون ململ مه
که رو عطر علفا
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن، ميون مرگ و حيات
مثه برفايي تو
تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
تو همون قلهي مغرور و بلندي
که به ابراي سياهي و به باداي بدي ميخندي...
مانا تيتا چه دلي داشت که اون همه سال اون طور تحمل کرد تا به پدرو برسه
مانا به نظرت يه لحظه هماغوشي ارزش اون همه زجر رو داره؟
واسهي اون داشت
دختر توي اين داستانا جرا همه چي اينقدر قشنگه؟
چرا آخر ِ همهي قصهها خوب تموم ميشه؟
دارم زياد مينويسم.
ديگه چه اهميتي داره که حوصله کنه بخونه يا نه؟
بريدهام.
به تو پل ميزنم از بهانههام و از همه شبانههام و ميرسم به تو دوباره، بوي عطر تو ميدن ترانههام و پر اسمت ميشن عاشقانههام و از گل و شعر و ستاره ميرسم به تو دوباره...
يه اعتراف.
نشستم دارم سعي ميکنم به خودم بقبولونم اگه واقعاً يه دروغگوي بيوجدان باشه نبايد ديگه دوستش داشته باشم.
بعد ميبينم نميتونم.
انگار که اسمش روي ذره ذرهي وجودم حک شده و پاک شدني نيست.
ميترسم دخترک.
ميترسم از نبودنش.
بغضه آب شده.
يادته فرزانه ولو شده بود روي صندلي اتوبوس و اون زنه که نگاهش ميکرد؟
از تموم اون مسافرته همين ريزه کارياي احمقانه يادم مونده.
اين که فرزانه همهاش ميپرسيد هديه خوبي، و اين که تو همهاش ميگفتي التماس ميکنم بانو اين صندلي را بکشيد.
نبودنت بغض ميشود و از چشمم ميبارد.
چقدر بزرگ شديم رفيق. اندوهه که آدم رو بزرگ ميکنه؟ حس تلخ ِ ديدن خوشبختي و نرسيدن بهش؟
قشنگ يادمه اون وقتا احساس ميکردم چقدر دوست داشتنت قشنگه. حالا انگار افتاده باشم وسط بازي. حالا ميبينم قشنگ نيست. وحشتناکه و شيرينه و خواستنيه و همه آرزو...
ساعت تازه دوازده و ربعه. مانا چه وقت خوابم ميبره بالاخره؟
عسل بانو، عسل گيسو، عسل چشم، منو ياد خودم بنداز دوباره...
«خانوادهي پاسکوال دوارته» يادته؟ همون کتاب 250 تومنيه که برام خريدي!
مانا وحشتناکه.
يه تيکههائيشو بايد برات بنويسم. يا نه، ميآرم که بخونيش. ارزش داره.
oh shit
يه تيكه از ناخن انگشت وسط دست چپم شکست.
ياد يه چيزي افتادم.
آدم وقي يکي رو دوست داشته باشه از shit گفتنش هم خوشش مياد.
سه تا حدس ميتوني بزني که کي اينو گفته.
!
سردمه. سردمه. سردمه.
عجيبه که يه شب تابستوني آدم سردش باشه؟
به من تا ميرسي گل ميده لحظه، گلستون ميشه ساعت از عبورت
ياد بخاري اتاقت افتادم.
ببين خيليه که الان روشن نيست.
نميدوني مرگ در اثر سوختگي چه دردي داره.
کدوم سختتره؟
ياد يه چيزي افتادم.
ياد اون سيديه که هدا آورده بود و با يه حس ابلهانه نشستم همهاش رو نگاه کردم.
يه تيکهاش شد سوژهي اولين چيزي که توي Persian cool نوشتم.
صحنههاي واقعي قتل و اعدام و آدم کشي و کوفت و زهرمار.
کي گفته دخترا بايد مودب باشن؟
بگو شب تا دلش ميخواد بباره...
مکرر و مکرر نامش را زمزمه ميکنم.
راستي حواست هست که شيفت خداي شنبهها تموم شده و خداي يکشنبهها اومده پشت فرمون؟
خداي يکشنبهها بداخلاقه. خيلي بداخلاقه.
پيش دانشگاهي که بوديم،
يه بار دبير ديفرانسيل که ميدونست من آخر کامپيوتر و اينترنت بازيم،
گفت يه سري از اسامي و مشخصات زنايي که توي علم رياضي صاحبنام هستن رو ميخوام.
اولش حوصله نداشتم.
ولي طبيعتاً گفتم چشم.
بعد که فکر کردم من از کدوم گوري بايد يه همچين چيزي پيدا کنم،
سنا گفت يه علامت سوال بزرگ پرينت کن و بده بهش.
حالا همون علامت سواله توي ذهنم نقش بسته.
چرا؟
دروغ بود همهاش؟
دارم فکر ميکنم اين دوست داشتنه ممکنه يه روز از بين بره،
يا کمرنگ بشه؟
چرا از ديشب تا حالا يکي داره توي ذهنم داد ميزنه «لعنتي دوستت دارم»
؟
چرا دست از سر من برنميدارد هواي تو
؟
چرا عدل همين امروز بايد کلاسهامون تموم ميشد؟
يادم هست اون شنبهاي که اولين روز ِ نبودنت بود.
نرگس بعدازظهر گفت ميريم رفاه بستني بخوريم که سرحال بياي.
بعدش اين شد عادت شنبهها.
مثل بيوهاي که هر پنجشنبه بر مزار شوي مردهاش حلوا ميدهد!
عدل همين امروز بايد کلاسهامون تموم ميشد.
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم،
دخترک رواني و بيچاره
...
مثه يه مازوخيست ابله احساساتي نوشتههاي ... رو زيرو رو ميکنم و از خودم ميپرسم اين تويي؟
تو کي هستي؟
اين حسادته؟
نه.
اين غصه است.
بذار مثه هشتاد درصد روشنفکراي توخالي بگم اهليات شده بودم و دلم ميخواست فقط براي من گل بدي.
راست بود.
راست بود.
رفيق تمام شد همه چي.
نگران نيستم.
نگران نيستم بچه.
معشوق بودن رو دوست ندارم.
اصلاً باورش نميکنم.
وقتي ميگي دوستت دارم يه لحظه مست ميشم.
بعدش دوباره اون خونسرديه مياد و کشاکش عقل و احساس.
يه چيزايي رو بايد برات توضيح بدم.
يه چيزايي رو بايد بهت بگم.
اما درست نميدونم چيه.
دوست داشتنت نگرانم ميکنه؟
نه.
عاشق «دوستت دارم» گفتنات هستم.
عاشق با توبودنم.
اما
اينقدر دست نيافتني شدي که با تو بودن مثل کابوس ميمونه.
رفتنت کابوسه
نبودنت کابوسه
اين آيندهي لعنتي کابوسه
ميدونستي ....
و به علاوه ....
هرچند وقتي ....
آره رفيق. اينا چيزايي هستن که ناراحتم ميکنن.
!
دلم ميخواد خودم رو با خيال ِ يه آيندهي دوست داشتني فريب بدم و نميشه.
من و تو
من و تو هيچ وقت ما نميشيم.
ميشيم؟
کابوس رفتنت بگو
از لحظههاي من بره...
اگه بودي...
از اون لحظههاست که اگه باشي دوست داشتن ميرسه به بينهايت و چون نيستي هجوم ترديد و ترس...
نبايد اينا رو بهت بگم...
دوستت دارم دوست داشتنيترين...
خدا کنه ساعت دوي بامداد باشي!
يه وقتايي آدم بيخود و بيدليل اعصابش ناراحته.
يه وقتايي هم زندگي به بدترين شکل ممکن جريان داره،
از آسمون و زمين بدبختي ميباره.
چپ و راست بدشانسياي احمقانه مياري که خيلي ساده ميشد هيچکدومشون اتفاق نيافتن؛
يا برعکس
زندگي اينقدر آروم و بيدليل جريان داره که واقعاً ميشه بهش گفت ساکن.
بعد تموم مدت يه شادي بيدليل چنگ انداخته روي دل آدمه،
و با همهچي راحت و خونسرد کنار مياد.
حتي با اين که هيجانانگيزترين اتفاق روزش، سوختگي دست در اثر پاشيدن يه عالمه روغن داغ بوده.
آدم هم که ميگم منظورم کس خاصي نيست ها،
دارم خودم رو تفسير ميکنم.
خلاصه که کلاً بسي خونسردانه با بدبياريها روبهرو ميشويم.
حتي بدبياري ِ نبودن شما!
راستي اون چيزي که نوشتي يه جورايي جالب بود.
منظورم عشق زميني و عشق به خدا و راستا و طول و عرضه.
ولي وقتي خوندمش اول به خودم گفتم همهي باورهايي که اينقدر برات عجيبن، به روشنترين شکل ممکن بديهي هستن.
بعد يادم اومد که اين شباهت و همآهنگي تقريباً دقيقاً همون چيزيه که اين احساس رو به وجود آورده.
بعد يه تبسم اومد.
پوزخند رو که نگفتي،
لااقل اين لبخند مليح و خوشگل رو بگو چطور مينويسن!
ولي يه چيزي عجيب بود برام.
يعني يه چيزي کلاً عجيبه.
نوشتههاي اونجا رو عمراً به خودم بگيرم.
يعني تو، من نيست.
حسادت نيست، يا چيز ِ ديگه.
يه فکر کاملاً بديهي و پذيرفته شده که عقيدهاي در موردش ندارم.
نميدونم چرا.
فقط ميدونم مطمئنم اين تو، تو هستي.
نازنينم،
يک لبخند،
يک لبخند،
يک لبخند...
و بوسهاي از سر دلتنگي.
و نقطه، سر خط.
آخرش همين ميشود، نه؟